

ادبیات
ناداستان -۱ | با ارباب مگسهای واقعی آشنا شوید یا چرا رمان ویلیام گولدینگ یک شوخی تلخ است؟
ترجمه اختصاصی از آرتتاکس: روتگر برگمن در گاردین مینویسد که باید به آیندهی انسان امیدوار بود و چرا رویکرد ویلیام گولدینگ در اثر مشهورش «ارباب مگس ها» بدبینانه است؟
نویسنده: روتگر برگمن – گاردین مترجم: پویا مشهدی محمدرضا – آرتتاکس
متوسط زمان مطالعه: ۱۵ دقیقه
قرنهاست این تفکر در فرهنگ غربی جاافتاده که انسانها موجوداتی خودخواهند. این تصویر بدبینانه نسبت به بشریت در فیلم، رمان، کتب تاریخی و تحقیقات علمی به تصویر کشیده شده ولی در ۲۰ سال اخیر اتفاقی شگفتانگیز افتاده است: دانشمندان سراسر جهان به دیدی خوشبینانهتر نسبت به بشریت روی آوردهاند. این تغییر آن قدر تازه است که محققان زمینههای مختلف این موضوع اغلب یکدیگر را نمیشناسند.
زمانی که من شروع به نوشتن دربارهی این دید خوشبینانه کردم میدانستم داستانی هست که حتماً باید دربارهاش بنویسم. این داستان در جزیرهای متروکه در اقیانوس آرام رخ میدهد. هواپیمایی سقوط میکند و تنها کسانی که از آن نجات مییابند چند پسربچهی بریتانیاییاند که نمیتوانند خوشاقبالیشان را باور کنند. تا مایلها دورتر هیچ چیزی به جز ساحل، صدف و دریا اطرافشان نیست. و البته هیچ بزرگسالی هم نیست.
این پسر بچهها در همان روز اول نوعی دموکراسی را برپا میکنند. یکی از آنان که رالف نام دارد به عنوان رهبر گروه انتخاب میشود. او که ورزشکار، پرجذبه و زیباست، برنامهای ساده دارد: ۱) خوش بگذرانند. ۲) زنده بمانند. ۳) برای کشتیهایی که رد میشوند با دود علامت بفرستند. مورد اول با موفقیت انجام میشود اما بقیهی موارد نه. این پسر بچههای بیشتر به خوردن و لذت بردن علاقه دارند تا مراقبت از آتش. طولی نمیکشد که آنها صورت خود را رنگ میکنند، لباسهایشان را به دور میاندازند و میل شدیدی به لگد زدن، نیشگون و گاز گرفتن پیدا میکنند.
زمانی که یک افسر نیروی دریایی بریتانیا به ساحل میرسد، جزیره به سرزمینی بیحاصل و سوخته تبدیل شده است و سه نفر از بچهها نیز مردهاند. افسر میگوید: «فکرش را باید میکردم که چنین نمایشی از چند پسر بریتانیایی بربیاید.» در این لحظه رالف به گریه میافتد. اینجاست که در کتاب میخوانیم:«رالف برای پایان معصومیت و تاریکی قلب انسان گریست.»
این داستان هرگز رخ نداده است. ویلیام گلدینگ که مدیر مدرسهای بریتانیایی بود، این داستان خیالی را در سال ۱۹۵۱ نوشت. میلیونها نسخه از رمان او با نام «ارباب مگس ها» فروش رفت، به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شد و به عنوان یکی از آثار کلاسیک قرن بیستم به شمار میآید. کوتهنظرانه بخواهیم بررسی کنیم، رمز موفقیت این کتاب کاملاً واضح است. گلدینگ مهارت استادانهای در به تصویر کشیدن تاریکترین وجههی بشریت داشت. البته روح زمانهی دههی ۶۰ میلادی هم با او همعقیده بود. نسل جدید آن زمان نسل پیشین خود را به خاطر جنایتهای جنگ جهانی دوم به چالش کشید. آنچه میخواستند بدانند این بود: آیا آشویتس اتفاقی غیرعادی بود یا این که یک نازی در وجود همهی ما پنهان است؟
اولین بار «ارباب مگس ها» را در نوجوانی خواندم. یادم میآید که حس میکردم واقعیت را فهمیدهام و لحظهای به دیدگاه گلدینگ نسبت به طبیعت انسانها شک نکردم. اما ریشههای شک تا چندین سال بعد که زندگی خود نویسنده را بررسی کردم جوانه زد. فهمیدم که او زندگی ناکامی داشته. گولدینگ الکلی و مستعد افسردگی بود. او اعتراف کرد:«من همیشه نازیها را درک میکردم چون خودم هم ذاتاً چنین آدمی هستم.» و همین آگاهی غمانگیز از خود یکی از دلایل نوشتن «ارباب مگس ها» بود.
به این فکر کردم که آیا کسی تا به حال بررسی کرده که اگر کودکان واقعی در یک جزیرهی متروکه تنها بمانند چه میکنند؟ مقالهای دربارهی این موضوع نوشتم و در آن «ارباب مگس ها» را با یافتههای علمی مدرن مقایسه کردم و نتیجه گرفتم که احتمالاً در تمامی موارد کودکان واقعی متفاوت از این اثر عمل خواهند کرد.
خوانندگان مقاله با شک و تردید پاسخ دادند. تمامی نمونههای من دربارهی کودکانی بود که در خانه، مدرسه، یا اردوگاههای تابستانی بودند. همین سرآغاز ماجرایی برای یافتن «ارباب مگس ها»یی واقعی شد. بعد از مدتی جستوجو در اینترنت به وبلاگی گمنام برخوردم که داستان جالبی نوشته بود:«یک روز در ۱۹۷۷، شش پسر از تونگا به سفری برای ماهیگیری رفتند، گرفتار طوفانی شدید شدند و در جزیرهای متروکه به گل نشستند. این قبیلهی کوچک چه کردند؟ آنها عهد بستند که هرگز با یکدیگر دعوا نکنند.»
این مقاله هیچ منبعی را معرفی نکرده بود ولی گاهی اوقات برای موفقیت تنها کمی شانس نیاز دارید. یک روز که داشتم آرشیو یک روزنامه را بررسی میکردم، یک سال را اشتباه وارد کردم و به نتیجه رسیدم. گویا سال ۱۹۷۷ که در آن وبلاگ نوشته شده بود یک اشتباه تایپی بوده. در شمارهی ۶ اکتبر ۱۹۶۶ روزنامهی استرالیایی The Age، تیتری ناگهان توجهم را جلب کرد:«نمایش کشتیشکستگان تونگایی در روز یکشنبه». داستان دربارهی شش پسر بچه بود که سه هفتهی قبل در جزیرهای سنگی در جنوب تونگا که مجموعهای از جزیرهها در اقیانوس آرام پیدا شده بودند. ناخدایی استرالیایی این پسر بچهها را پس از این که بیشتر از یک سال در جزیرهی اتا سرگردان بودند نجات داده بود. بنابر آنچه این مقاله نوشته بود، این ناخدا حتی از یک ایستگاه تلویزیونی خواسته بود تا ماجرای این پسر بچهها را بازسازی و به فیلمی تبدیل کند.
سوال بود که در سرم میجوشید. آیا این پسرها هنوز زنده بودند؟ آیا میتواند آن فیلم تلویزیونی را پیدا کنم؟ ولی مهمتر از همهی اینها ولی این بود که من یک سرنخ داشتم: نام ناخدا پیتر وارنر بود. وقتی نام او را جستوجو کردم باز شانس به من رو کرد. در شمارهی جدیدی از یک روزنامهی محلی شهر مکی استرالیا به این تیتر برخوردم: «این دو دوست پیوندی ۵۰ ساله دارند». در کنار این تیتر، عکس کوچکی از دو مرد چاپ شده بود که دوربین لبخند زدهاند و یکی دستش را به دور گردن دیگری انداخته. مقاله این گونه آغاز میشد:«در مزرعهی موزی در تولرا، نزدیک لیسمور، دو دوست کاملاً متفاوت از یکدیگر نشستهاند… دوست بزرگتر ۸۳ سال دارد و پسر کارخانهداری ثروتمند است. دوست جوانتر ۶۷ ساله بوده و به معنای لغوی کلمه فرزند طبیعت است.» نامهایشان چه بود؟ پیتر وارنر و مانو توتائو. کجا یکدیگر را دیده بودند؟ در جزیرهای متروکه.
همسرم مارتیه و من خودرویی را در بریزبین کرایه کردیم و سه ساعت بعد به مقصدمان رسیدیم. مقصد ما جایی وسط ناکجاآباد بود که در نقشهی گوگل پیدا نمیشد. با این حال اما او آنجا، درست جلوی خانهی کمارتفاعی در انتهای یک جادهی خاکی نشسته بود: مردی که پنجاه سال پیش شش پسر بچه را که گم شده بودند نجات داد. ناخدا پیتر وارنر.
پیتر جوانترین پسر آرتور وارنر، یکی از ثروتمندترین و قدرتمندترین مردان استرالیا، بود. او در دههی ۱۹۳۰ بر امپراطوری عظیمی به نام صنایع الکترونیک که آن زمان نیمی از بازار ادوات رادیویی کشور را در اختیار داشت حکومت میکرد. قرار بود که پیتر پا جای پای پدرش بگذارد اما در عوض در ۱۷ سالگی به دریا فرار کرد تا ماجراجویی کند. او چند سال بعد، خود را مشغول قایقرانی از هنگکنگ به استکهلم و از شانگهای به سنت پترزبورگ یافت. وقتی پنج سال بعد بازگشت، این پسر بااستعداد گواهی ناخدایی سوئدیاش را به پدرش نشان داد. وارنر پدر با بیاعتنایی از پسرش خواست تا شغلی مفیدتر یاد بگیرد. پیتر پرسید:«آسانترین شغل چیست؟» پدرش به دروغ گفت: «حسابداری.»
پیتر به کار در شرکت پدرش مشغول شد اما باز دریا او را فرامیخواند. او هر وقت که میتوانست با قایق خود به تاسمانی میرفت. همین کار او بود که پای او را در زمستان ۱۹۶۶ به تونگا باز کرد. او در راه بازگشت به خانه مسیر دیگری را برگزید و همین باعث شد که اتا، این جزیرهی کوچک در دریای نیلگون، را ببیند. این جزیره زمانی مسکونی بود تا این که در روز شومی در ۱۸۹۳، یک کشتی تجارت برده به ساحل این جزیره آمد و تمامی بومیان را با خود برد. از آن زمان این جزیره متروک، شوم و فراموش شده باقی مانده بود.
ولی پیتر متوجه چیز عجیبی شد. او از دوربین شکاریاش نگاهی به جزیره انداخت و چند بوتهی سوخته را روی پرتگاهها دید. او، نیم قرن پس از آن واقعه، به ما گفت: «این که در مناطق استوایی آتشسوزی خودبهخودی رخ دهد پدیدهای غیرعادی است.» بعد او پسری برهنه را با موهایی بلند که تا شانههایش میآمد دید. این جانور وحشی از لبهی پرتگاه پرید و خود را به آب انداخت. ناگهان چند پسر دیگر در حالی که با تمام وجود جیغ میکشیدند او را همراهی کردند. زیاد طول نکشید که پسر اول خود را به قایق پیتر رساند. او با انگلیسی واضحی فریاد زد:«من استیون هستم. ما شش نفریم و فکر میکنیم که ۱۵ ماه است که اینجاییم.»
وقتی پسر بچهها سوار قایق شدند، گفتند که آنها دانشآموزان مدرسهای شبانهروزی در نوکوآلوفا، پایتخت تونگا، هستند. آنها که از وعدههای غذایی مدرسه خسته شده بودند، یک روز تصمیم گرفتند قایقی بردارند و به ماهیگیری بروند اما گرفتار طوفان شدند. پیتر به این نتیجه رسید که داستان آنها منطقی است. او با رادیوی دوطرفهی خود با نوکوآلوفا تماس گرفت. او به اپراتور گفت:«من اینجا شش پسر بچه دارم.» این پاسخ از رادیو شنیده شد: «صبر کنید.» بیست دقیقه گذشت. بالاخره، اپراتور با گریه دوباره به رادیو وصل شد و گفت: «شما پیدایشان کردید! فکر میکردند این پسر بچهها مردهاند. برای آنها مراسم ترحیم گرفتهاند. اگر آنها باشند که یک معجزه است!»
در ماههای پس از این مصاحبه سعی کردم تا نهایت دقت آنچه را که در اتا رخ داده بود بازسازی کنم. حافظهی پیتر با نهایت دقت کار میکرد. با این که ۹۰ ساله بود، تمامی آنچه که به یاد آورده بود با گفتههای منبع دیگرم، مانو، که آن زمان ۱۵ سال داشته و اکنون به ۷۰ سالگی نزدیک میشود سازگار بود. از خانهی پیتر تا خانهی مانو چند ساعت راه بیشتر نبود. مانو به ما گفت که «ارباب مگسها» ی واقعی در ژوئن ۱۹۶۵ اتفاق افتاد. شخصیتهای اصلی داستان شش پسر بچه بودند، سیون، استیون، کولو، دیوید، لوک و مانو. آنها دانشآموزان مدرسهی شبانهروزی کاتولیک سختگیری در نوکوآلوفا بودند. بزرگترین بچهها ۱۶ و کوچکترینشان ۱۳ سال داشتند و همهشان یک ویژگی مشترک داشتند: تا سرحد مرگ حوصلهشان سررفته بود. برای همین نقشهای کشیدند تا به فیجی که ۵۰۰ مایل با آنجا فاصله داشت یا حتی به نیوزیلند فرار کنند.
تنها یک مانع بر سر راهشان وجود داشت. هیچ کدامشان قایق نداشتند. به همین دلیل تصمیم گرفتند تا از آقای تانیِلا اوهیلا، ماهیگیری که دوستش نداشتند، قایقی «قرض کنند». پسر بچهها وقت کمی را برای آماده کردن خود برای این سفر صرف کردند. دو کیسه موز، چند نارگیل و یک اجاق گاز کوچک تمام چیزی بود که آماده کرده بودند. به ذهن هیچ یک از آنها نرسید که نقشهای با خود بیاورند. چه برسد به این که قطبنما را فراموش نکنند.
هیچ کس متوجه قایق کوچکی که غروب آن روز ساحل را ترک کرد نشد. آسمان صاف بود و تنها نسیمی دریای آرام را نوازش میکرد. ولی آن شب پسر بچهها خطای بزرگی را مرتکب شدند. آنها خوابشان برد. چند ساعت بعد که بیدار شدند دیدند باران شدیدی بر سرشان میبارد. همه جا تاریک بود. آنها بادبان را که باد آن را پارهپاره کرده بود کشیدند. پس از آن پاروهای قایق شکست. مانو به من گفت: «ما هشت روز روی آب شناور بودیم. بدون غذا. بدون آب.» پسرها سعی کردند ماهی بگیرند. آنها توانستند تا آب باران را در پوستهی توخالی نارگیلها جمع و به صورت مساوی بین خود تقسیم کنند. هر کدام از آنها هر صبح و هر غروب یک جرعه آب مینوشید.
سپس در روز هشتم، آنها معجزهای را در افق دیدند. این معجزه در واقع جزیرهای کوچک بود. این جزیره بهشتی استوایی با درختهای نخل و ساحلهای شنی نبود بلکه صخرهای عظیم بود که تقریباً هزار پا ارتفاع داشت. آن روزها فکر میکردند که اتا غیر قابل سکونت است اما ناخدا وارنر در یادداشتهایش نوشته بود: «زمانی که ما به این جزیره رسیدیم، این پسر بچهها جامعهای کوچک را با استفاده از خوراکیهای مزرعه، تنههای توخالی درختان برای جمعآوری آب باران، باشگاهی ورزشی با وزنهای متفاوت، زمین بدمینتون، مرغدانیها و آتشی دائمی ایجاد کرده بودند. همهی اینها ساخته نمیشد مگر به صورت خودجوش و با چاقویی کهنه و با ارادهای قوی.» گرچه پسران «ارباب مگسها» آتش خود را خاموش کرده بودند اما این پسران نسخهی واقعی داستان چنان از آتش خود مراقبت کردند که برای بیشتر از یک سال خاموش نشد.
بچهها به توافق رسیدند که در گروههای دو نفره کار کنند و برنامهای منظم برای مزرعه، آشپزخانه و نگهبانی در نظر گرفتند. گاهی با هم دعوا میکردند ولی هر وقت پیش میآمد آنها مدتی از یکدیگر فاصله میگرفتند. روزهای آنها با آواز و دعا شروع میشد و به پایان میرسید. کولو با یک تختهپاره، نصف یک پوستهی نارگیل و شش سیم فولادی که از قایقشان جمع کرده بود یک گیتار ساخت. پیتر این ساز را در طول این سالها نگه داشته است. کولو این گیتار را مینواخت تا کمک کند بچهها روحیهشان را حفظ کنند. و البته که بچهها به این حفظ روحیه نیاز داشتند. تمام تابستان باران به ندرت باریده و تشنگی بچهها را به مرز جنون رسانده بود. آنها سعی کردند یک کِلک بسازند تا جزیره را ترک کنند اما در همان ساحل شکست.
بدتر از همه این بود که یک روز استیون سر خورد، از پرتگاهی افتاد و پایش شکست. بقیهی بچهها به سویش شتافتند و او را دوباره به بالا بردند. سیون به شوخی گفت: «نگران نباش. ما کار تو را میکنیم و تو مثل خود شاه توفا آهو توپو (پادشاه وقت تونگا) دراز بکش.»
آنها با خوردن ماهی، نارگیل و پرندههای اهلی زنده ماندند (آنها خون پرندگان را هم علاوه بر خوردن گوشتشان مینوشیدند). آنها تخم پرندگان دریایی را نیز میخوردند. بعداً که بالای جزیره رسیدند، دهانهی آتشفشانی باستانی را یافتند که مردمانی یک قرن پیش در آن زندگی میکردند. این پسرها آنجا تارو*، موز و مرغ وحشی پیدا کردند. این موجودات صد سال پس از رفتن آخرین تونگاییها به تولید مثل پرداخته بودند.
دارودستهی «ارباب مگس ها»ی واقعی بالاخره در یکشنبه، ۱۱ سپتامبر ۱۹۶۶ نجات یافتند. پزشک محلی بعدها گفت که از بدنهای ورزیدهشان و پای کاملاً بهبود یافتهی استیون شگفتزده شده است. ولی این پایان ماجراجویی کوچک این پسرها نبود چو.ن وقتی پلیسهای نوکوآلوفا سوار قایق پیتر شدند، پسر بچهها را دستگیر کردند و به زندان انداختند. آقای تانیلا اوهیلا که پسرها قایق ماهیگیریاش را ۱۵ ماه پیش «قرض کرده بودند»، هنوز از دست آنها خشمگین بود و تصمیم گرفت که از آنها شکایت کند.
خبر خوب برای پسرها این بود که پیتر فکری به سرش زد. او به این فکر افتاد که داستان کشتیشکستگی آنها یک داستان عالی هالیوودی است. و چون پیتر حسابدار شرکت پدرش بود، حقوق فیلمسازی شرکت را مدیریت میکرد و چند نفری را هم در تلویزیون میشناخت. برای همین او از تونگا با مدیر شبکهی ۷ در سیدنی تماس گرفت. او به آنها گفت: «حق پخش در استرالیا برای خودتان. حق پخش جهانی را به من بدهید.» بعد پیتر به آقای اوهیلا ۱۵۰ پوند برای قایق کهنهاش پرداخت و پسرها را به شرط این که در ساخت فیلم همکاری کنند آزاد کرد. چند روز بعد، یک گروه از شبکه ۷ به تونگا آمدند.
بچهها با خوشحالی نزد خانوادههای خود در تونگا برگشتند. تقریباً تمامی اهالی جزیرهی «ها آفوا» که ۹۰۰ نفری میشدند به استقبالشان آمدند. پیتر برای آنها به یک قهرمان ملی تبدیل شده بود. کمی بعد او پیامی از خود شاه توفا آهو توپوی چهارم دریافت کرد که این ناخدا را به دربار فراخوانده بود. شاه گفته بود: «ممنونم که شش نفر از مردمانم را نجات دادید. اکنون کاری هست که برای شما انجام دهم؟» ناخدا بیدرنگ پاسخ داد: «بله! میخواهم در این آبها خرچنگ شکار کنم و کسبوکاری به راه بیندازم.» شاه اجازهی این کار را به او داد. پیتر به سیدنی بازگشت، از شرکت پدرش استعفا داد و کشتی جدیدی خرید. سپس این شش پسر را به کشتی آورد و این خواستهی آنان که آغازگر همهی این ماجراها بود را برآورده کرد: این که فرصتی بیابند تا دنیای آن سوی تونگا را ببینند. او آنها را به عنوان خدمهی کشتی ماهیگیری خود استخدام کرد.
با این که پسران اتا به فراموشی سپرده شدهاند اما کتاب گلدینگ همچنان در سراسر جهان خوانده میشود. تاریخدانان رسانه حتی او را آغازگر یکی از محبوبترین ژانرهای سرگرمی در تاریخ تلویزیون یعنی تلویزیون واقعنما میدانند. خالق سریال محبوب «نجاتیافته*» در مصاحبهای گفت: «من بارها و بارها «ارباب مگس ها» را خواندهام.»
داستانی که ما گفتیم داستانی کاملاً متفاوت است. «ارباب مگس ها» ی واقعی قصهی دوستی و وفاداری است. داستانی که نشان میدهد که اگر بتوانیم به یکدیگر تکیه کنیم چقدر قویتر خواهیم بود. پس از این که همسرم از پیتر عکس گرفت، پیتر نگاهی به کابینتی انداخت، آن را گشت و بعد دستهی قطوری از کاغذها را بیرون کشید و در دستانم گذاشت. او توضیح داد که این یادداشتهایی است که او برای فرزندان و نوههایش نوشته. به صفحهی اول نگاهی انداختم. نوشته با این جمله آغاز میشد:«زندگی درسهای بسیاری به من آموخت. مهمترین درسها این بود که باید همیشه به دنبال نیکی و نکات مثبت در افراد باشیم.»
از مجموعه تحلیلگران عصر ارتباطات بیشتر ببینید:
آرتتاکس را در توئیتر، تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید
کیدتاکس Kidtalks.ir | کیدتاکس رسانه تصویری کودکان و نوجوانان
تکتاکس Techtalks.ir | اولین رسانه تصویری فناوری اطلاعات و ارتباطات ایران
شاید دوست داشته باشید
مارگو رابی: دوست دارم نسخهی کامل جوخهی انتحار اکران شود
نخستین عکس از تفریق با حضور ترانه علیدوستی
اما استون در نقش کروئلا | جدیدترین تریلر فیلم کروئلا
آرزوی ۲۰ بازیگر برای سال ۱۴۰۰
اولین تریلر فیلم مسافران با بازی کالین فرل
آخرین تریلر انجمن عدالت نسخهی زک اسنایدر | Justice League 2021 Official Trailer
ادبیات
دلم به بوی کلمات او آغشته است: به استقبال سالزاد هوشنگ گلشیری، دربارهی شازده احتجاب او

دلم به بوی کلمات او آغشته است: به استقبال تولد هوشنگ گلشیری
میلان کوندرا، در رمان «جاودانهگی» به هیات راوی و در پاسخ به این پرسشِ پروفسور آوناریوس که این روزها چه مینویسد، میگوید: «بازگو کردنش ممکن نیست… اگر این روزها هنوز کسی آنقدرها دیوانه باشد که رمان بنویسد، باید بهگونهای بنویسد که اقتباس از آن ممکن نباشد یا در واقع بازگفتنش غیرممکن باشد».
گرچه در خاطرهای نمکین، بهمن فرمانآرا از ابراهیم گلستان و اولین واکنش او به فیلم «شازده احتجاب» نقل میکند که جملهای مثلِ «قصدم این بود که از فیلم خوشم نیاید، اما وقتی تمام شد، دیدم خوشم آمده» را تنها از گلستان ممکن است بشنوی، اما من یا هرکسی، سرشته به سطور سحرانگیز گلشیری در «شازده احتجاب»، مسحور و محبوس در مازِ مُعقَدِ روایتِ این رمان، باور نمیکرد که بشود این یک قلم را فیلم کرد یا لااقل فیلمی دندانگیر از آن بیرون کشید. که کشیدهاند. فیلمی که هنوز و بعد از گذشت ۴۵ سال، با عنایتِ شکل و شیوهی داستانپردازی گلشیری، پیشنهادهای تازهای برای سینمای ما دارد. البته مواجههی دوستان همان سالها هم همانطورها بوده. گرچه ابتدا بنا را گذاشته بودند به اصرار که: «شازده احتجاب را خواندهای؟ رمانِ تصویری یعنی این! فیلم خوبی میتوان از روش ساخت.»، بعد که آقای فرمانآرا به ساختنِ اولین فیلمش بر اساس این رمان ابتدا میکند، بهانکار میپرسند: «داستان سختتر از این پیدا نکردی؟ شازده احتجاب را که نمیشود ساخت». فرمانآرا اما میسازد. به اصفهان میرود و پرسانپرسان، درب خانهی محمد حقوقیِ شاعر، دوست و همپالکیِ گلشیری را میزند که: «کجا میتوانم آقای گلشیری را پیدا کنم؟». میگوید که امشب و در همین خانه و در حلقهی جُنگ اصفهانیها. فاصلهای اما بوده حتما میان تهیهی آن بلیتِ تهران-اصفهان از باجهای بلیتفروشی در پایانهی اتوبوسرانی و این نمای آغازین در فیلم که: شازده از تاریکیِ انتهای کوچه پدیدار میشود، با قدمهایی سنگین به سمت خانه میرود و دقالباب میکند. اولین دستانداز هم شاید اما در این مسیرِ دگردیسیِ رمان به فیلم، زاویهی دید آن بوده باشد.
نخستین عنصری که در بسیاری از داستانهای گلشیری به خواننده چهره میگشاید، انتخابِ راوی و زاویهی دیدی برجسته و البته برازنده است. چه در داستانی مثل «فتحنامهی مغان» که از منظر اول شخص جمع حسبِ حالِ جمعیِ مردمانی رکبخوردهاست، چه در داستانی مثل «زندانی باغان» (به گمانم آخرین داستان گلشیری، به تاریخ مهر ۱۳۷۷، دو سال قبلِ ازدستشدنش بخاطر آن مننژیتِ بیپیر) که به فُرم مکاتبهای قصه میگوید، چه زمانی که گلشیری پیرمردی زمینگیر را در مصاحبتی هذیانگونه/سرخوشانه برپایهی مونولوگی طولانی با همسرِ نادیدهاش راویِ قصهی «انفجار بزرگ» میکند، یا وقتی که روایت قصه را بر ذمّهی اثاث خانه میگذارد و داستان را «خانه روشنان» مینامد، مینویسد: «تا هرچه تلخ را براند، به اتاق مطالعه رفت؛ آنجا مینوشت کاتب. در را میبست، نه بر ما که هرجا هستیم، که بر خیالهای نابهنگام که سایهی هر خیالِ احضارشدهاند.» و قصه را با این گزارهی فراموشناشدنی که: «روشنانیم ما»، به اتمام میرساند. و نیز هنگامی که وقایع موهوم و متقاطع رمان «شازده احتجاب» را از معبرِ نظرگاهِ هر سه شخصیت اصلیاش (فخرالنسا، فخری و شازده) در بستر سَیَلان بیامان ذهنِ شازده میکاود،
«شازده فقط مجموعهی اصواتی درهم و نافهوم را میشنید.»
و به شیوهی «تکهکاری» یا آنچنان که خود گلشیری اطلاق میکند «تکهتکه نوشتن و نقلها را کنار هم گذاشتن» داستان را کیفیتی چندصدایی میبخشد. مثل یک قطعه از باخ که صداها از چند جهت به سمتت روانه میشوند:
«فخری با دستمال سفیدش آینه را پاک کرد. خطوط بدنش در هم رفت: گفتم: «شازده، یه روز رفتم بالا، سینی چای دستم بود، خانم گفت..» شازده گفت:«کلفتت!» گفتم:«گفت فخری، تو هم خوشت میآد؟ گفتم: نه خانم، گفت: پس چرا غشغش میخندی؟ گفتم: برای اینکه دستش را میکند توی سینهام. گفت: تا حالا بغلش خوابیدهای؟ گفتم: نه خانم!»»
«شازده احتجاب» چند ساعت از زندگیِ شهزادهای محتضر است که خیلِ خیالات و خاطراتی به ذهنش هجوم میبرد و از گذرگاهِ همین یادآوریهای آشفته و مالیخولیاوار و تداعیهای مدام، سرگذشت خاندان خونریزش را، با آمد و شدهای دائم به گذشته و حال، روایت میکند. روایت انقراض و انحطاطِ سلسلهای سفاک. و نیز از میانِ همان دالانهای توبهتوی تداعیهای ذهن شازده است که به ذهن و زبانِ منحصربهفرد کلفتش فخری و همسرش فخرالنسا هم راه مییابیم و وقایع را از منظر آنان نیز کندوکاو میکنیم. دو زنی که در طول داستان، در ذهنِ راویِ سرگردان، استحاله پیدا میکنند:
«میگم: «شازده، عقدم کن، اگه بچهدار بشم چه خاکی به سرم بریزم؟» میگه:«فخرالنسا، این حرفا از تو قبیحه.» من که فخرالنسا نیستم. من فخریام.»
و گویی در هیبتی یگانه، هیاتی زنانه، مَلَکِ عذابِ شازدهی عقیم و عقدهایِ قصه میشوند (علیالخصوص فخرالنسا، آگاه و سواددار، که تاریخ اجدادی را مطالعه میکند؛ همو که سری دیگر دارد و به رغم انفعالِ زنانِ پیشینِ دودمان، سر به سر شازده میگذارد، کنشمند است و شازده و مردانهگیش را دست میاندازد. جالب اینکه عنوان فیلم «شازده احتجاب» هم ابتدا قرار بوده با آیرونیِ خاصی «یک گور برای دو زن» باشد. گوری که گرچه هر دو زن را قربانی میکند اما گور شازده و خاندان احتجاب هم هست.) و شگفتا که این درهمآمیزی از همان سطرهای ابتدایی در داستان، با ابهامی چیرهدستانه و با استفاده از صنعتِ لفّ و نشر، به خواننده القا میشود:
«یکبار کلفتش و یکبار زنش آمدند بالا. فخری در را تا نیمه باز کرد، اما تا خواست کلید برق را بزند صدای پا کوبیدن شازده را شنید و دوید پائین. فخرالنسا هم آمد و باز شازده به زمین پا کوبید.»
ابهامی که در فیلم کمی علنیتر و با مُشتی بازتر رخ مینماید (که البته به سبب جنسِ متجسّد و عینیِ قصهگویی در سینما گریزی هم از آن نیست) اما همچنان تیزهوشانه اجرا میشود. پس از اینکه در سکانس اول فیلم، در نمایی لانگ شات، فخری، چارقد به سر، در به روی شازده میگشاید و شازده عصا و کلاهش را به او میسپارد، نمایی کلوزآپ از فخریِ اینبار سرباز و بزککرده میبینیم که به قالب فخرالنسا درآمده. این شروع قصهی فیلمیست که آنچنان که خود آقای فرمانآرا هم در کتاب «هفتاد و پنج سال اول به روایت بهمن فرمانآرا» نقل میکند، مثل راه رفتن در اتاق خاطرهاست: «باید راهی هم برای ترتیب خاطرات پیدا میکردیم که ساختار پیچیدهی داستان حفظ شود… چندتا شخصیت فرعی رمان را هم کنار گذاشتیم… هوشنگ قبول کرد کنارشان بگذاریم». یکی از این شخصیتها، معتمدمیرزا، پدرِ فخرالنسا است. مردی که در رمان گرچه بر گِردِ همین خاندان میگَردد، اما پیشآمدِ حوادثی او را در چشمِ شازدهی بزرگ (پدربزرگ شازده احتجاب) نامعتمد میکند. پدربزرگ هم املاک معتمدمیرزا را بالا میکشد و به انحاء مختلف او را عقوبت میکند:
«پدربزرگ فراش میفرستد. معتمدمیرزا را میبرند توی ارک، توی سیاهچال… معتمدمیرزا پوست و استخوان شده بوده. جای کند و زنجیر روی دست و پایش مانده بود.»
حضور این شخصیت در رمان اما میتواند انگیزهی کنشهای فخرالنسا را روشن کند. به طوری که میتوان آن قدرت و قوّت، آن سینهستبرکردن و استواری در پیشگاهِ شوهرش، شازده، را نوعی کینهکشی و کبریتکشیدن زیر کُندهی خشکِ کل این خاندان دانست. فخرالنسا گویی سِحر و نحوست دارد برای این سلالهی نحس:
«گفتم: بخند فخری. غشغش بخند. نمیخواهم صدای سرفههایش [سرفههای فخرالنسا] را بشنوم.»
چنان که در همان صفحه و نزدیک به انتهای داستان وقتی از زبان شازده میشنویم که:
«هیچوقت [فخرالنسا] نگفت:«تو خوبی، شازده». هرچه کردم، نگذاشت تن برهنهاش را ببینم.»
با توجه به وقایع قبلی داستان، تاویل و تلقیهای مختلفی ممکن میشود. که یکیش میتواند این باشد که فخرالنسا مذبوحانه تلاش میکند تا انتقام پدرش را از این شازده بگیرد و هرآنچه هم از ابتدای داستان به طعن و مطایبه نثارِ شازده کرده، به غیظ و بغض بوده.
در فیلم اما نه دیگر چندان خبری از پدر هست، نه فخرالنسایی که حشمتی دارد (که با انتخاب نوری کسرایی به جای ژاله علو برای این نقش، همچنان که فرمانآرا تقریر میکند، زیبایی و معصومانهگی فخرالنسا تشدید میشود. ظرافت و زیباییای که البته در رمان و در آن جزئیات تصویریِ موکدی که مدام گلشیری نمایش میدهد، وجود دارد و منبعِ تداعیهای اروتیکِ گذشتهی شازده و ماجرای مجامعت با منیرهخاتون در نُهسالهگیش میشود). هرچند همچنان در فیلم هم فخرالنسا جلوی شازده میایستد و مسخرهاش میکند و قهقاه میزند و زیر چانهاش را میگیرد و شیشَکی میبندد، اما اگر مسئولیتِ براندازنده و ستیزهجویانهای برای فخرالنسای قصه قائل باشیم، فیلم «شازده احتجاب» اما با تقویت اهمیت حضور و حرفهای مُراد، سورچی و غلامِ خانوادهی احتجاب، نقش فخرالنسا را به مُراد تفویض میکند. البته در رمان بنا به ساختار کل داستان و از لابهلای نظام نشانهگانی و شواهد متنی پراکنده و کیفیتِ انتزاعی واژگان است که تفسیری اینچنانی از شخصیت فخرالنسا ممکن میشود. همچنان که کلیَنث بروکس، استاد ادبیات و نقد ادبی آمریکایی، دربارهی شعر میگوید: «شعر مطالب زیادی به خواننده افاده میکند و این کار را چنان با قابلیتهای ظریف انجام میدهد که با وسیلهی دیگری که ظرفیتش برای باریکاندیشی کمتر است، محتوایش مخدوش خواهد شد». و بر هیچکس پوشیده نیست که روایت چموشِ سیّال و خیالمندِ گلشیری در «شازده احتجاب» به شعری بلند میماند و مطالعهای متمرکز طلب میکند. فیلم اما با دخل و تصرفی هرچند اندک در داستان، هیبتی دیگرسان به مُراد میدهد و او که در فصلی از فیلم در حال بازگفتنِ ماجرای سبعیتِ پدربزرگ برای شازده است، در آن میزانسن بخصوص قرار میگیرد (نماهایی سرپایین و تحقیرآمیز از مُراد و نماهای سربالا و سلطهجوی شازده) و بعد، از شازده کتک میخورد (که نه این و نه آن در داستان نیستند) تا فیلم بتواند انگیزهی روشنی برای آن تکرار کنایهآمیز و غضبآلودِ جملهی «خدا عمر و عزتت بده شازده!» از زبان مُراد در ابتدای فیلم و نیز خیزش و کنش او در انتهای فیلم بدهد. جایی که مرادِ افلیج، ناگهان نهضت میکند و به شکل نمادپردازانهای عامل انهدام و تلاشیِ این خاندان میشود. انهدام و نابودیای که جابهجا در فضاهای مرگاندود و وهمانگیز رمان نمایاناند:
بر آستان دروازهی ابدیت: دربارهی بتهوون و سینما در ۲۵۰سالگی او
«حتی آب حوض را نمیگذارد تازه کنم. میگوید:«میخواهم آبش همینطور سبز باشد». یکییکی میمیرند. روزی یکیشان را هم کلاغ میگیرد. وقتی میبینم شکم سفید ماهیها روی آب افتاده و آنهای دیگر دورهاش کردهاند، گریهام میگیرد.»
فضاسازیای که در فیلم نه به سبب نمایشِ این جزئیاتِ بصری، که بخاطر استفادهی درست از رنگ و نور رخ مینماید. بهمن فرمانآرا میگوید:«پیشتولید فیلم را که شروع کردیم، هرکسی که فهمید میخواهیم سیاهوسفید بگیریم، گفت: چرا؟ رنگی که بهتر دیده میشود. اما هرطور فکر کردم دیدم «شازده احتجاب» را نمیشود رنگی ساخت. خانهای که لوکیشن اصلی فیلم بود، معماریهای اشرافی قاجاری داشت و اتاقهاش پر بود از پنجرههای رنگی. [اگر قید رنگ را نمیزدیم] این پنجرههای رنگی فیلم را خراب میکردند». استفادهی هوشمندانه از فیلمبرداری سیاهوسفید و سایهها در آن پلانی از فیلم به خوبی نمودار میشود که شازده پی به مرگ فخرالنسا میبرد، میآید بالای سر او و وقتی برمیگردد آن سوی اتاق، بالاسرِ فخری، در پسزمینهی تصویر سایهی هولانگیز او میافتد بر سینهی دیوار و حالا فخریست که از خودویرانگریهای شازده امانی نخواهد داشت. شاهزادهای که ریشهی نسلش خشکیده و هیچ نمیتواند بکند جز اینکه خود نیز بر این ویرانهها بیافزاید:
«نشسته بود جلوی بخاری و کتابها [ی خاطرات جد والاتبارش] را میانداخت میان آتش. [به فخری] میگفت: «فخرالنسا، زیر و روش کن، تا همهش بسوزه!»
چارلی کافمن بودن!؛ نوشتهی پوریا یوسفی کاخکی برای فیلم «من به پایان دادن این وضع فکر میکنم
خاندانی که در نه در داستان که در فیلم (خواسته یا ناخواسته و به جَبر زمانهی تولید فیلم که مثلا اسائه ادبی نشود به پهلوی!) از صُلب و پشتِ قاجاریان معرفی میشوند. میگوید فرمانآرا که: «حواسمان بود که فیلم که ساخته شود، عده خواهند گفت «شازده احتجاب» که فقط دربارهی قاجار نیست. قرار گذاشتیم اگر کسی دربارهی فیلم پرسید، [سر بدوانیمشان و] بگوییم خب، همانطور که ملاحظه کردید فیلم دربارهی یک شازدهی قاجار است.» چاره چه بود؟ وگرنه وقتی فرمانآرا، شب برمیگردد خانهی حقوقی و آنجا گلشیری را با کلاهی پشمینه میبیند تا اذن ساختن فیلم را بر اساس رمان او بستاند، با اشاره به تصویری که رمان از بهگلولهبستنِ مردم توسط پدرِ شازده روایت میکند، میگوید: «مثل شاهپور علیرضا که در کشتار سی تیر نشست روی تانک و مردمی که به سمت تانک میآمدند به گلوله بست». همانجا بوده که چشمانِ گلشیری برق میزند و از همانجا بوده که این دو تن سلسلهی دوستی میجنبانند و بعدهابعد، پس از گذشتِ قریب به ۱۷ سال از مرگ گلشیری بوده که فرمانآرا در فیلم زیبای «حکایت دریا» دیالوگهایی مینویسد که «طوفانِ سرشک [به چشم تماشاچیانش] میگشاید»:
ژاله: گفتی کیو دیدی طاهر جان؟
طاهر: هوشنگو! البته اون منو دید. ولی نمیدونی چقدر خوشحال شدم که دیدمش. خیلی دلم هواشو کرده بود.
ژاله: طاهر جان، هوشنگ ۱۷ سال پیش مُرد! خودت گذاشتیش توی گور. سه بار هم تا حالا قبرشو شکستن.
طاهر: نه… نه!!.. تو همهش به من دروغ میگی! هیچکی نمرده… من مرگ هیچ عزیزی رو باور نمیکنم!
هنگام که گریه میدهد ساز
این دود سرشتِ ابر بر پشت،
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی میزند مشت.
از مجموعه تحلیلگران عصر ارتباطات بیشتر ببینید:
آرتتاکس را در توئیتر، تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید
کیدتاکس Kidtalks.ir | کیدتاکس رسانه تصویری کودکان و نوجوانان
تکتاکس Techtalks.ir | اولین رسانه تصویری فناوری اطلاعات و ارتباطات ایران
ادبیات
لوئيز گلوک برندهی نوبل ادبیات ۲۰۲۰ شد | Louise Glück is awarded Nobel Prize in Literature

آرتتاکس – گروه ادبیات: برندهی نوبل ادبیات ۲۰۲۰ مشخص شد و این جایزه به لوییز گلوک شاعر آمریکایی تعلق گرفت. او سومین شاعریست که برندهی نوبل ادبیات شده است
در ستایش صدایی منحصربهفرد و شاعرانه
لوئيز گلوک برندهی نوبل ادبیات ۲۰۲۰ شد
نوبل ادبیات ۲۰۲۰ به لوییز گلوک اهدا شد. آکادمی نوبل دربارهی علت انتخاب خود و در ستایش گلوک نوشته: به خاطر صدای شاعرانهی بیچون و چرایی که با زیبایی زندگی فرد را جهانشمول میکند.
لوییز گلوک سومین شاعریست که توانسته جایزه نوبل را از آن خود کند. پیش از او باب دیلن و شیموس هینی موفق به کسب این عنوان شدند.
بخوانید: نامزدهای بوکر ۲۰۲۰ معرفی شدند: هیلاری مانتل ستارهی جدید دنیای ادبیات؟
Louise Glück is awarded Nobel Prize in Literature
The Nobel Prize in Literature was awarded to Louise Glück, the American poet, “for her unmistakable poetic voice that with austere beauty makes individual existence universal.”
Glück is the first female poet to win the prize since Wislawa Szymborska, a Polish writer, in 1996. Other poets to have received the award include Seamus Heaney, the Irish poet, who won in 1995. She is the first American to win since Bob Dylan in 2016.
از مجموعه تحلیلگران عصر ارتباطات بیشتر ببینید:
آرتتاکس را در توئیتر، تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید
کیدتاکس Kidtalks.ir | کیدتاکس رسانه تصویری کودکان و نوجوانان
تکتاکس Techtalks.ir | اولین رسانه تصویری فناوری اطلاعات و ارتباطات ایران
ادبیات
داستانهای کوتاه نیویورکر- ۲: آسایشگاه/ ماه عسل | Hospice/Honeymoon: A Short Story written by Joyce Carol Oates

آرتتاکس – ادبیات: ترجمهی فارسی اختصاصی آرتتاکس از داستان کوتاه «آسایشگاه/ ماه عسل» به قلم جویس کارول اوتس
«آسایشگاه/ ماه عسل»
«آسایشگاه/ ماه عسل» داستان کوتاهی جدید از جویس کارول اوتس است که به تازگی در وبسایت نیویورکر منتشر شده است. این چهارمین داستان از مجموعهی داستانهای کوتاه تابستانی این مجله است که آثار نویسندگان مختلف را منتشر میکند. این داستان دربارهی زنی است که همسرش پس از سالها زندگی با او اکنون به سرطان مبتلا شده و باید در آسایشگاهی بستری شود و آن چه میبینیم تاملات درونی و مکالمهی زن با خودش است.
در کنار مطالعهی داستان کوتاه «آسایشگاه / ماه عسل» به قلم جویس کارول اوتس بخوانید:
داستانهای کوتاه نیویورکر | شکسپیر در دوران طاعون واقعاً چه کرد
«آسایشگاه».
زمانی که این کلمه را زمزمه میکنند احساس میکنی زمین زیر پایت میلرزد. در لحظه، به اندازهی ردشدن خرده نخی از سوراخ سوزن احساس میکنی هوا برای نفسکشیدن درست مثل فولاد سنگین شده.
دنیا پیش چشمانت تیره و تار میشود. نیمسایهها کوچک میشوند. انگار در تونلی گرفتاری که نور از آن دور میشود. دور و کوچک، آنقدر کوچک که بتوانی آن را بین دو انگشتت جا بدهی و بعد نور برای همیشه خاموش خواهد شد.
زیرا زمانی که کلمهی «آسایشگاه» به زبان آورده میشود تنها نیست و حقیقتی را با خود آورده: «دیگر امیدی نیست.»
«امیدی نیست». این کلمات زشت و ناگفتنیاند. «بی امید» بودن بی آینده بودن است.
بدتر این که اگر بپذیری آیندهای نداری به این معناست که «تسلیم شدهای».
برای همین است که وقتی پزشک حرفش را مزه مزه میکند و با احتیاط کلمهی «آسایشگاه» را بر زبان میآورد هیچ کدام از شما آن را نمیشنود. یا اگر هم بشنوید باور نمیکنید که آن را شنیدهاید.
گوشهات سوت میکشند. پژواک آژیری در دوردست. آژیری در یک اتاق دربسته. همین.
چرا که اگر خودت را به نشنیدن بزنی فکر میکنی چیزی (هنوز) گفته نشده
اگر کسی از شما آن را نشنود شاید (هیچوقت) کسی آن را نگوید.
اما این اتفاق باز میافتد: با گذشت روزها کلمهی «آسایشگاه» بیشتر و بیشتر گفته خواهد شد.
و ناگهان پیش میآید که شوهرت، در کمال ناباوری، مرگآگاه میشود، از آخرین روزهای خود حرف میزند میشنوی: «فکر میکنم این آخرین روزهای من است.»
این را با خجالت زیادی میگوید. آن هم سرصبح و پشت تلفن. مثل همیشه که پس از معاینهی سرطانشناس در بیمارستان تماس میگیرد.
این را پشت تلفن میگوید تا عذاب تماشای چهرهات وقت شنیدن بر او بخشیده شود. برای تو هم همین طور.
شرمی جدید مانند شرم اول جان میگیرد. شرم یافتن راهی برای گفتن «دوستت دارم».
برای گفتن جملهای ناممکن: «دوستت دارم».
ولی شوهرت بالاخره میتواند بگوید. تو هم همین طور. «دوستت دارم».
و حالا سالها گذشته و او میگوید: «فکر کنم این آخرین روزهای من است.».
این کلماتی است که بیرون از کلمات دیگر میایستد. در گوشت زنگ میزنند. راه برگشتی هم نیست اما (ادعا میکنی) که آنها را نشنیدهای. نه!
ولی شنیدی. اگر نشنیدی چرا خانه روی سرت آوار میشود؟ خون به مغزت نمیرسد مانند کودکی وحشتزده از پا میافتی و بریده بریده میگویی: «چی؟ چی گفتی؟ مسخره است. چنین چیزهایی نگو! به خاطر خدا منظورت از «روزهای آخر» چیست؟»
صدایت بیاختیار بالا میرود. دوست داری موبایلت را زمین بکوبی.
چون نمیتوانی تحمل کنی. طاقت این یکی را نداری. تو از صحرای پهناوری که سرشار از تمام چیزهایی است که نمی توانی تحمل کنی خبر نداری. چیزهایی که در نهایت، تو، آنها را به دوش خواهی کشید.
همیشه در برداشتن هر گام این مسیر مقاومت میکنی. این سربالایی شیب تندی دارد. طبیعی است که مقاومت کنی. اما اگر بالا رفتن از این شیب تند را بپذیری و خود را با فکر این که این اتفاق موقتی است آرام کنی آن گاه به یسر پس از عسر میرسی. آن فلات، آن سرزمین موعود که به آن عادت کرده بودی منتظرت خواهد بود. منتظر هر دوی شما. تو به زودی به آن جا بازخواهی گشت.
بالاخره یک روز و یک ساعت زمانش میرسد که تو هم حرف از آسایشگاه میزنی.
در ابتدا خجالتزدهای و با لکنت میگویی. احساس میکنی کلمه آهن میشود و گلویت را زخم میکند.
به مرور زمان یاد میگیری که هر بخش کلمه را واضح و با شجاعت بگویی: «آ-سا-یش-گاه»
اندکی پس از آن این ترکیب را عامدانه و صریح میگویی: «آسایشگاه ما».
کمی بعد با خودت قول و قرار میگذاری. آنها مینویسی انگار که در پیشگاه خداوند قسم میخوری: «این امید من است: من آسایشگاهمان را به ماه عسل تبدیل میکنم.»
قول میدهم تا شوهرم را به انسانیترین شکل ممکن راحت نگاه دارم.
او را شاد کنم. هر دویمان را شاد کنم.
هر چه را که میخواهد، تا آنجا که از پسش برمیآیم، برآورده کنم.
اول: چیدمان جدیدی برایش میچینم اما نه در مرکز سرطان. آسایشگاه ما خانهی ماست که دوستش دارد.
تالار نشیمن نورگیر است و هر روز غرق روشنایی.
افق نزدیکتر از چیزیست که دیده میشود چون درختان خانه را احاطه کردهاند.
و آسمان پر از تکه ابرهای کندهکاری شده است.
شوهرم میتواند روی مبلی بنشیند و به درختان و آسمان خیره شود. پشتش را بالشت میگذارم و پاهاش در جورابهای گرم راحتند.
حتا ممکن است که میتواند روی تختی که از بیمارستان قرض گرفتیم دراز بکشد. تخت را جایی میگذاریم که او بتواند به راحتی به منظرهی پیشروش چشم بدوزد. و من؟ میتوانم کنار او دراز بکشم. همانگونه که در بیمارستان این کار را میکردم.
دستان یکدیگر را هم خواهیم گرفت. البته که دستان یکدیگر را خواهیم گرفت. دستان او هنوز گرماند. و قوی. هنوز هم زمانی که انگشتانش را فشار بدهی در پاسخ انگشتانت را فشار خواهد داد.
و همین طور لبهایش. اگر ببوسیشان هرگز دست خالی برنمیگردی.
من در کنار شوهرم و در حالی که او را در بازوانم نگه داشتهام خواهم خوابید. بازوانم قوی نیستند. ضعیفاند حتی. با این حال میتوانند قدرتمندبودن را بازی کنند.
من روی میز سرخچوب بیرون پنجره دانه خواهم پاشید. نه هر دانهای بلکه همان غذای گران پرندگان وحشی که شوهرم میخرد.
از تماشای پرندهها هیجانزده خواهم شد. برای یک بار هم که شده، بی آن که حواسم پرت شود، در لحظه زندگی میکنم. در آخرین لحظات زندگی شوهرم…
شوهرم اهل موسیقی هم هست! من او را در ساعتهای بیداریاش در زیباترین موسیقیها غرق خواهم کرد. تا زمانی که او را معذب نکند روی تخت و در کنار او دراز خواهم کشید، او را در آغوش خواهم گرفت و با او به «سرود شادی» بتهوون یا «دعای غروب» راخمانینف گوش خواهم داد.
با او به خواب خواهم رفت، حتی در طول روز. حتی وقتی که نور بیجان خورشید از پنجره بر چهرههای ما میتابد. من سرم را روی بالشت و کنار سر او خواهم گذاشت.
از میان کتابهای کتابخانه، کتابهای هنری را انتخاب خواهم کرد. کتابهای هنرمندان مورد علاقهاش از قفسهی عکاسان: بروس دیویدسون، ادوارد وستون، دایان آربوس، الیوت پورتر. صفحهها را به آرامی ورق خواهم زد و با او شگفتزده خواهم شد.
آلبومهای قدیمی، عکسهای خانوادگیای را که به اوایل دههی هزار و نهصد بازمیگردد با هم میبینیم. خانوادهی او، پدر و مادر پدربزرگش از ایرلند مهاجرت کرده بودند. او این اواخر به آنها علاقه نشان داده بود.
غذاهای مورد علاقهاش… خب، سعیام را خواهم کرد!
زمانی که در خانه باشد احتمالاً اشتهایش برخواهد گشت. زمانی که مثل من کسی باشد تا برایش غذا بپزد اشتهایش بازخواهد گشت. مطمئنم.
و البته خانوادهمان هم به عیادتش میآیند. فرزندان بزرگسالش، نوهها. خویشاوندان، دوستان. همکارانش در دانشگاه. همسایهها. دوستان قدیمی دبیرستانش که پنجاه سال است آنها را ندیده. سورپرایزهایی برایش خواهیم داشت. من همهی اینها را با تخیل یک کارگردان تئاتر میزانسن خواهم داد.
این صرفاً یک آسایشگاه نیست بلکه آسایشگاه ماست. نه یک آسایشگاه غمگین بلکه شاد و سرزنده. درست مانند یک ماه عسل.
ما در خانهی خود شاد خواهیم بود. هر دوی ما.
قول میدهم که «روزهای آخر» برای هر دوی ما یک ماه عسل باشد.»
در واقعیت اما چنین چیز محالی رخ نخواهد داد. چطور میتوانستی خیال کنی که رخ میدهد؟!
«آسایشگاه» بله اما «ماه عسل» نه.
نویسنده: جویس کارول اوتس – نیویورکر
مترجم: پویا مشهدی محمدرضا – آرتتاکس
در کنار مطالعهی داستان کوتاه «آسایشگاه / ماه عسل» به قلم جویس کارول اوتس بخوانید:
“Hospice/Honeymoon”: A Short Story written by Joyce Carol Oates
“Hospice/Honeymoon” is the latest flash fiction from Joyce Carol Oates. This is the fourth story in this summer’s Flash Fiction series from The New Yorker magazine. The story tells the struggle of and old couple as the husband is diagnosed with cancer and should be treated in a hospice. What we see is the wife’s inner thoughts and dialogs.
از مجموعه تحلیلگران عصر ارتباطات بیشتر ببینید:
آرتتاکس را در توئیتر، تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید
کیدتاکس Kidtalks.ir | کیدتاکس رسانه تصویری کودکان و نوجوانان
تکتاکس Techtalks.ir | اولین رسانه تصویری فناوری اطلاعات و ارتباطات ایران
محبوبترینها
- آنونس2 ماه پیش
تریلر سریال میر از ایستتاون |Mare of Easttown
- سینمای جهان1 هفته پیش
مارگو رابی: دوست دارم نسخهی کامل جوخهی انتحار اکران شود
- آنونس3 هفته پیش
اولین تریلر فیلم مسافران با بازی کالین فرل
- آنونس4 هفته پیش
آخرین تریلر انجمن عدالت نسخهی زک اسنایدر | Justice League 2021 Official Trailer
- خبر1 ماه پیش
نخستین عکس از «خانهی گوچی» | First look:House of Gucci
- آنونس2 هفته پیش
اما استون در نقش کروئلا | جدیدترین تریلر فیلم کروئلا
- تلویزیون6 روز پیش
دوستان از این هفته دور هم جمع میشوند!|آغاز تصویربرداری گردهمآیی جدید سریال فرندز
- تلویزیون7 روز پیش
پایان سرقت|همهچیز دربارهی فصل پنجم سریال خانهی اسکناس