

موسیقی
آخرین قناری جهان: یادداشت ابراهیم افشار دربارهی محمدرضا شجریان | Mohammad-Reza Shajarian’s Life Career; written by Ebrahim Afshar
آخرین قناری جهان
یادداشت ابراهیم افشار دربارهی محمدرضا شجریان
اختصاصی آرتتاکس: در این متن هشتهزارکلمهای بهروزشده از ابراهیم افشار بهمناسبت درگذشت محمدرضا شجریان ، هرآنچه میخواهید دربارهی روز و روزگار شجریان، زندگیاش، عملکرد هنری و اجتماعیاش و آنچه او را در تاریخ فرهنگ ایران بدل به یک «افسانه» میکند، بدانید، آمده است…
1- حالا خاطرتان جمع باشد که دیگر آخرین نفسها را کشید. نه نترسید که از او هیچ گزندی در سردخانه به شما نخواهد رسید. به شما که از آوازش نیز میترسیدید و حالا که جلوی بیمارستان جم جمع سوگوارانش مرغ سحر میخوانند و هقهق میزنند راحت کارتان را بکنید. راحت مصادرهاش بکنید. در شبکههایتان خبر مرگش را بزنید و متن تسلیت مقامات دولتی را پشت سر هم ردیف کنید. نه او نمرده است. مرگ فیزیکی شامل آخرین قناری جهان نمیشود. مرگ برای ما بیهنران است. با این شکمهای پیچ در پیج و زلفهای افشون و باقالی به چند منمان. او نخواهد مرد حتی در سردخانه. حتی آمبولانس هم نمیتواند جنازه به آن سنگینی را بکشد. احتمالا جایش خوب است. خودش هم از دست ما و شما راحت شد و دیگر میتواند به زندگی نباتی و نُتیاش در هفتآسمان ادامه دهد. در هفت آسمان کنار خیام و لطفی و بنانش. حالا اگر هم ببرید طوس که برایش سنگ قبری بسازید هیچش نمیشود. انگار بعد از نیم قرن، باز برگشته است به طوسش. به طوسش. به طوسش که کنار حکیمش باشد و یادآور آن کنسرت محشر جشن هنر طوس که ملت هر چه برایش دست زدند از کَت و کول نیفتادند. لطفاً اکنون نیز برایش دست بزنید. به خاطر یک عمر زندگی زیبایی که داشت و ترانههای محشری که خواند و مرغ عشقهایی که پرورش داد و بومادرانهایی که نگذاشت پژمرده شوند. او نمرده که برایش اینجوری هقهق میکنید. مگر مرگ فیزیکی شامل خیام و حکیم و بنان شد که شامل حال او هم بشود؟ او به سفری رفته است که بسیار از این جهان پلشت شما زیباتر است. و این همه ریا و کثافت در آن نیست. گل سرخ و سفیدم پس کی آیی. بنفشه برگ بیدم پس کی آیی؟
2- مردی که روزی روزگاری چنان در تلاوت قراناش غرقه بود و چنان در جهانبینی شریعتیها- پدرو پسر- غوطهور که حتی وقتی علیرضا داداش کوچکترش در مشهد یواشکی به سینما میرفت از او پنهان میکرد که نفهمد. که دلخور نشود. که سینما گناهانش را زیاد نکند و فرشتهء روی دوشاش را نپراند. این تنها سینما نبود که آغشته به جهنم بود او خود مدتها سنتور بیخرکاش را از پدر پنهان میکرد که نفهمد. که دلخور نشود. که سنتور گناهانش را زیاد نکند و فرشته روی دوشاش را نپراند. پیرمرد گمان نکند که آن دنیا و بهشتاش را شیخپسرش از دستش ستانده، با آلوده شدن به نُتی از موسیقی مطربی دهه سی. پیرمرد چشمش از برادر ترسیده بود و دوست نمیداشت گلپسرش شباهتی ژنتیک به عمو داشته باشد که صدها هکتار از ملک پدری را به عشوهء نُتهای دوزخی باخته بود و مطربان را به اسکناسهایی تر و تازه و سخاوتی بیافسار دور خود جمع کرده بود و آخر و عاقبتش از آنهمه ثروت به آنجا رسید که بیمکنت جان داد. نه، این مرد هیچ ترسی نداشت. از اول هم نداشت. تنها هراس اطرافیانش این میتوانست باشد که از این همه محبوبیت وحشتناک، به خود غره شود. همچنان که آن اواخر، آقای مشیری شاعر نگرانش بود. همچنان که وقتی کتایون خانم را گرفت چقدر شماتت شنیدیم ما دوستداران تیفوسیاش که «پس این شازده هم به عموی خوشگذرانش رفته است». اما داستان عاشقیت شاهقناری با خوشباشیهای افسارگسیخته خانعمو تفاوتها داشت. آدمی که به هنر متعهد تعهد داشت و یک عمر تعهدش را ثابت کرده بود حاشا حاشا اهل عروسکبازی و خودویرانگری از فرط خوشباشی نبود. گیرم مجبور بود در برج عاجاش بنشیند و با گلخانهاش و اتاقی که برای خیل قناریها و مرغعشقهایش ساخته بود کیفور شود که هر نکیسایی و باربدی باید چنین باشد.
۳- لعل بدخشان بود این. ساخته شده در معادن روزگاران سرسخت و پرداخته شده با ریاضتهای قدیمی خودش. تنها موردی که خوشحالایم از اینکه نرفته فوتبالیست شود. والیبالیست. یا کشتیگیر. و یک سنتور فکستنی، او را از راه به در و از عالم قهرمانی دور کرده است. مگر ما چندتا حشمت میخواستیم که از سعدآباد خراسان برخیرد. اما این موسیقیدان کارکشتهء بیبدیل به کل تیمهای ورزشی خراسان میارزید در پهنه افتخارو تکتازی. شاید اگر آن روزهای تنگدستی پدر نبود که برای کمکخرج دانشسرای مقدماتی چشم بدوزد و پسر را راهی روستا کند و آنجا یک سنتور دیوانه تمام زندگیاش را فلج کند نام شجر هم در میان ستارههای دهه سی فوتبال وول میخورد اکنون. همچنان که اگر داداشعلیرضایش به عصر درخشش تیمور غیاثی نمیخورد شاید او نیز ستاره تاریخی پرشهای ایران میشد. همان علیرضایی که با داداشمحمدرضایش مو نمیزند و چندباری که بعد از بازگشتش به تهران در مصاحبت و مصاحبهاش نشستیم کم مانده بود هرکه از آنجا میگذرد با داداش بزرگترش اشتباه بگیرد و بگوید جان من یاد ایام را بخوان کمی هقهق بزنیم. ستاره پرش ارتفاع ایران بعد از آنکه گیاهخوار شد و در خارج اقامت گزید و چند سالی هم مدیربرنامههای داداش شد دوباره نمیدانم سر چی بود که برادریشان به هم خورد. پیرارسال همین موقعها بود که وقتی شنیدم آمده ایران، ساعتها ازش فیلمبرداری کردیم. هوس این بود که بفهمیم در این توارث ازلی چه میگذرد که در این دودمان، همه نَسب به قناریان بردهاند و کودکیها و نوجوانی محمدرضا را استخراج کنیم. پرنده پرشارتفاع مشهد خود ناراضی نبود از اینکه دوران درخششاش خورده به ظهور بزرگترین پرنده ارتفاع ایران -تیمور غیاثی- وگرنه برای خودش کسی شده بود. پیش تیمور بود که او کم میآورد. نه تنها در ارتفاع که در دوهای سرعت بامانع نیز. با این همه اما شباهتهای دوتا داداش ارشد به حدی ست که گاهی رسانههای خامدست عکسهای ورزشی او را به نام محمدرضا شجریان به مردم قالب کردهاند. تاریخ که صاحاب ندارد. خوب است تصاویر اقبالالسلطان و درویشخان را به نام محمدرضا چاپ نکردهاند که البته آن قد کوتاه اقبال و آن سبیلهای یکوری جستهء درویش هم قابل شباهت به این قناری شیک و خوشتیپ نبود. وگرنه از این رسانهها هر چه بگویی برمیآید. گنجشک را رنگ میکنند جای بلدرچین قالب میکنند. البته فکرش را نکنید که محمدرضا شجریان ورزشکار نباشد. جثه تختهای او را نگاه کنید. او به وقتش والیبالیستی قهار، فوتبالیستی خوشسرعت و حتی کشتیگیری چغر بوده است که همه این هنرهایش زیر سایه خوانندگیاش رفته گاراژ و دیگر درنیامده است. این شاید صحنهای بکر از دهه سی مشهدالرضا باشد که عیلرضا میگوید ایستاده بود توی گل و دروازهبانی میکرده که یکهو میبیند فرواردی ترکهای با سرعت قیژ روی سرش خراب شده است. آنجا نبودیم که فرصتشناسی و تیزچنگی محمدرضا را به چشم ببینیم. اما علیرضا جلوی تورهای بافته استادیوم سعدآباد دیده که برادر در نقش فروارد قهار حریف چگونه فریبش داده و چگونه دروازهاش را باز کرده است که عمرا در خوابش هم نمیدیده است. البت که محمدرضا دروازه خیلیها را باز کرده است. آدم نمانده که دروازهاش را باز نکند. برای آن خانواده پرجمعیت نسبتا تنگدستِ کاسب که پدرِ از دنیا بریده، خود قرانخوانی عزیز بوده و تنها عشقش همین بود که پسرانش به ردیف، یاسینخوانی بلد باشند و اذانشان ملتی را پای قنوت بکشاند با اینکه همهشان تهصدایی داشتند اما هیچکدام نیروی ایزدی صدای محمدرضای نوجوان را پیدا نکردند که از همان اول هر گاه میخواست کتاب آسمانی تلاوت کند پدر را به حظی عمیق فرو میبرد. پدری که فکر میکرد با زایش او آن دنیایش را خریده است بیقدر و قیمت. پدری که وقتی دنیاپرستی برادر را به چشم دیده که دار و ندار پدربزرگ متمول و املاکدار را پای خوشیهای دنیوی زایل کرده است درست برعکس آن برادر، پیچیده سمت احوالات خدایی و رفته از شغل شاگردخیاطی شروع کرده و چنان در کتاب آسمانی غرقه شده که گمان کرده که دنیا دیگر جای زیستن مادی نیست. چنین است احوالات مردان خدا که وقتی بیاعتباری دنیا و لذتپرستی وافر را در چشم برادر میبینند خود راه عوض میکنند و از آنور بام میافتند. حاج مهدی را برادر به این روز انداخت که این پسران را شیخ بار بیاورد. اگر محمدرضا پای گلدسته اذان غایب باشد پس صدای خوش علیرضای سه سال کوچکتر هست که در مهدیه به تلاوت آیات خدایی بنشیند و پدر حظی مضاعف ببرد از اینکه تکتک تولیداتش ببین چه صوت داوودی غریبی دارند و خدا نکند در تصنیفهای شش و هشتی صداشان را حرام کنند. بعدها نمیدانم او هرگز ربّنای محمدرضایش را هم شنید که چقدر کشتهمرده داشت؟ نمیدانم آن روزها را دید که حتی روزهنگیرهایش هم با این صدا موهای بدنشان سیخسیخ میشد و سفره افطار را برای شنیدن این صدای غمدار غریب دوست داشتند چه برسد به روزهبگیرهایش. چه برسد به کفار قریش که آنها هم با شنیدن چنین ربّنایی، دل و دین از دست میدادند و هلاک صوتی مویهکننده میشدند. چه برسد به مرتدان قبایل آناتولی و سرحدات. انگار خدا صدای پسران حاجی مهدی را به صورت خانوادگی و توارثی از گلوی زخمی بلبلان اخذ کرده است که اکنون به آخرین سرسلسلهدارشان همایون نیز گوشهای از آن موهبت رسیده و شاید به رایانجان کوچک خانواده شجریان و خونساری نیز برسد. خدا را چه دیدی؟
۴- لعل بدخشان بود این. قناری ابدی ایرانیان که به تنهایی از درویشخان و صبا و طاهرزاده و اقبال تبریز و الباقی قناریان و بلبلان اعصار جلو زده و بر قله موسیقی ایران ایستاده است. موجودی غّد و آگاه و مقاوم و ریاضتکش که سر دعوایش با تلویزیون مردمگریز ایران -در هر دو دورهء دهههای 50 و 80- به چنان محبوبیتی رسیده که حتی باربد افسانهای بینوا نرسیده بود. اما چه کسی باور میکند که آن مرد موسیقاییِ آزادیخواه، خود روزگاری چنان بستهچشم بود که پدیده سینما را نیز مظهر شّر و پلشتی تلقی میکرد و برادر کوچکترش علیرضا از ترس او حتی سینما رفتن دزدکیاش را هم پنهان مینمود. چه کسی باور میکند که او روزگاری حتی خریدن سنتورش را از پدر مخفی کرده بود. چه کسی باور میکند که همین مرد مقاومی که تصنیفهای اوایل انقلاباش روی دست مردم میرفت به جرم خوانندگی در زمان پهلوی، به دادگاه انقلاب فرا خوانده شود و جمشید مشایخی رییس سندیکای هنرمندان ایران را این جلب کردنها چنان عصبانی کند که در مصاحبه با نشریه جوانان موسسه اطلاعات در اعتراض به احضار برخی هنرمندان به دادگاه انقلاب، از ریاست سندیکا استعفا بدهد و علنا فریاد بزند که «بیآبرو کردن مردم از نظر اسلامی جرم است.» فریاد بزند که «آیا شجریان اشاعهدهنده فساد بوده؟ آیا کرم رضایی مفسد است؟ آیا بهمن مفید که در سنگرها جنگیده باید بیآبرو شود؟». فریاد بزند که «هنرمندان را در ردیف ساواکیها و معتادان گذاشتهاند.»
سر پُربلای این شاهقناری محبوب همیشه در تقابل و ناسازگاری با سلطه بوده است. مردی که ترانههای انقلابیاش را نه آدم بزرگهای اهل تظاهرات که کودکان محصل هم ازبر بودند. چرا احضار میشد؟ مگر این او نبود که در اعتراض به وضعیت موسیقی رادیو استعفا داده بود؟ مگر او نبود که علنا اعلام کرده بود در جشن هنر شیراز نمیخواند؟ مگر او نبود که فردای ماجرای 17 شهریور- جمعه سیاه- از رادیو تلویزیون ایران استعفا داده و حتی کنسرت شوروی را مالانده بود. به نظرم شماها آن زمان در شکم مادر خوابیده بودید. آن زمانها که او دل شیر داشت و جز خدای آسمانها و مردمش جلوی کسی تعظیم نمیکرد. گرچه احضارش به دادگاه انقلاب خیلی زود جمع و جور شد چون بسیاری از سردمداران انقلاب عاشق دلخسته صدایش بودند. او آنجا هم رنجور نشد. آنقدرها که مردمان پچپچهباز و وراج وقتی ازدواج دومش را توی سرش زدند و ما هواداران خستهجانش را شیربرنج کردند. مایی که با موسیقی گروه شیدا و چاووش پیر شده بودیم و با نوارهای دستان و راستپنچگاهش از تعلقات دنیوی آزاد شده بودیم ارواح بابامان. آن روزها که وقتی در اتاقک شیشهای زنروز، آقای خوانساری مدیرهنری این نشریه خانمپسند را میدیدیم که دخترش کتایون خانم زن دوم شجریان شده بود و زخمزبانها از هر طرف به سویش میبارید و او در چشمهایش آرامشی بود بیجواب. آن روزها ما یله در غمبرک زدنهامان، مثلا سارتر میخواندیم و گوش به صوت داوودی او میدادیم و با خود میگفتیم که بگذار مردم هر چه میگویند بگویند. این صدای دیوانهکننده و رهاینده مهم است یا زندگی خصوصی او؟ ما که با مرغ سحرش، با بنانخوانیاش، با یاد ایامش و با این همه تصنیف غیرقابل تکرارش سحر شدهایم چرا باید وارد این بازیها بشویم. ما چه پشگلی بودیم که او را شماتت کنیم. در آن روزهای کبود هرکس که او را به باد افترا میگرفت که چرا مرغش یاد هندستون کرده است رگ گردن ما دوستدارانش میزد بیرون که بگویید حتی بیاید خواهر ما را هم بگیرد و مستفیض کند اما حق ندارید با این بهانهها خَش به صدایش بیاندازید. ما همیشه میترسیدیم از جوانمرگ شدن آوازهخوانهایمان. آوازهخوانانی از عمق تاریخ این سرزمین که لبانشان را علنا بریده بودند که نخوانند. که دیگر نخوانند. و حتی در قبرستان مسلمین کفن و دفنشان نکرده بودند که چرا آوازهایی در توصیف بیاعتباری دنیا از حافظ خواندهاند. سرزمین ما را پیش از آنکه حاکمان اهل شمشیر سرزنده نگه دارند قناریهایش نگه داشته بودند. با آوازهایی که از عمق تاریخ میآمد و در پوست و گوشت و استخوان ما نشست میکرد. درویشخان را اگر تصادف درشکه از بین برد، صبا را اگر زخم زبان جامعهای که مطربش میخواند، اقبالالسلطان اگر از هرزروی موسیقی ایران دق کرد، شجر را چه کسی میتوانست از ما بگیرد. چه کسی جز مرگ؟ جز مرگ سلیطه. مرگ هم حتی نمیتوانست. چون جاودانهترش میکرد. چرا که اگر باربد در تاریخ خسرو پرویز بماند پس آوازهای بیمرگی شجر نیز خواهد ماند. حتی سکوت او نیز نوعی موسیقی ست. حتی بیتنفسی او نیز نوعی موسیقی ست. مثل آن ششماهی که در جوانی دندههایش شکسته بود و تو رفته بود و شکستهبند خراسانی آمده بود نجاتش داده بود. به یاد آورید کنسرت سال 67 اش را که آنژین گرفته بود و صدای خروسک میداد گلویش. همه نگران و ساکت در او نگریسته بودند و او به ارکسترش گفته بود «نترسید. با هرجور پدرسوختهبازی که شده میخوانم.» خوانده بود و کسی هم نفهمیده بود که گلوی قناری حتی اگر تب کند او از پل خواهد گذشت. بالاخره او پسر پدرش بود. پدری به آن درجه از دستپاکی و ایمان. به آن درجه از قرانخوانی که سینما و سنتور را تاب نیاورد. ورزش را نمیدانم چگونه تاب آورده بود وقتی که دیده بود هر دو پسر ارشدش با شورت ماماندوز در حال شلتاقاند. یکی دارد روی تور اسپک میزند و مردم برایش هورا میکشند. و دیگری از روی میلهای میپرد و مردم غرق در بوسهاش میکنند. چرا باید از شریعتیِ پدر پنهان میکردند این جور جوانی کردن را؟
علیرضا گفت میرفته سینما و میآمده میگفته کلاس قران بوده است و محمدرضا اولین سنتورش را در جوانی از چشم عالم و آدم پنهانش کرده است. من هرچه قوه تخیل و تجسم خود را تقویت میکردم که این آوازهخوان قهار را در قالب یک کشتیگیر یا والیبالیست و فوتبالیست قابلی مجسم کنم شکست میخوردم. مگر آدمی میتواند همچنان که راستپنجگاهش عطری از مینو داشته باشد دستانش و پاهایش نیز از قدرتی اهورایی برخوردار باشد. نمیتوانستم جوانیِ ترکهای او را با آن تن و بدن خشکِ لاغرویش، مجسم کنم که دارد روی تشکهای کاهی از دست هر گوش شکستهای میلغزد که فن نخورد و چغر باشد. این بشر مگر به چند هنر آراسته است که در ورزش کم نیاورد، در موسیقی پهلوان باشد، در غزلخوانی لنگه نداشته باشد و آنگاه در خطاطی و سازسازی و کوهنوردی و گلشناسی هم رکب نخورد از عالم و آدم؟ این تا حد اعلای هر چیز رفتن، ریشه در کدام خاستگاه دارد؟ در کدام جهانبینی؟ در کدامین جوهره؟ این که حرف زور توی کتات نرود. این که برای رسیدن به آن صدای بهشتی و آنهمه دانستگی موسیقایی باید ریاضت بکشی و مواظب باشی که توفان محبوبیت زمینت نزند. اینکه برای خواندن یک تیکه ناب، از تهران بکوبی بروی تا اصفهان که ببینی در همنشینیئی نی حسن کسایی با صدایت چه خواهد گذشت. این که ماهها و سالها ته و توی دکتر برومند را بکاوی تا نکتهای درباره سبک طاهرزاده بشنوی و در جانت نشست کند. این همه جنگیدن و تسلیم نشدن کار هر پهلوانی نیست. باید یاد بگیری که آدمی باید برای دیگرگونه بودن دیگرگونه هم زیست کند. آدمی که میخواهد نه مثل اقبالالسطان بخواند، نه مثل میرزاطاهر، نه مثل تاج، نه مثل بنان، اما از هر کدامشان هم عطری در صدایش دزدیده باشد که جان ملت را مدهوش کند چگونه بنیبشری ست آخرخرآا؟ گیرم سهگاه بنان را چنان از صمیم قلب بخوانی که خودش بگوید «باز این پسر ادای منو درآورد». این که زیرساختهای روحی و ذهنیات را یکجوری تقویت کنی که عمیقا درک کنی که نباید در آن تکرر مکررها توقف کرد. چنین است که وقتی صدایش خانههای جنوب و شمال سرزمینش را فتح کرد و خِیل این پرولتاریای لَخت و پَتی موسیقی که از میمون هم تقلیدکنندهترند دنبالهروی او شدند -انگاری که همه از او تکثیر شدهاند- تنها به یک جمله پناه برد که «آه دلم لک زده برای صدایی که مثل من نخواند». چرا این روزها همه به دنبال مشابهسازی خود با یلاناند؟ چرا همه فیک شدهاند؟ چرا همه دوست دارند قلابی باشند؟ تاثیر صدای مینویی او که از قلههای مهگرفته برمیخاست چنان بهوقت بود که حتی اگر او در عمرش فقط میتوانست ترانه «تفنگت را زمین بگذار» را بخواند باز برای سبقت از درویش خان و ویکتور خارا کافی بود. یل تکافتادهای که متعلق به خیل خسان و خاشاکان بود از قدغن شدن صدایش به امضای مدیر پشمویی تسلیم نمیشد. همچنان که در دوران جنگ هم که کنسرتی در اروپا میگذاشت و مراسم آوازهخوانیاش را بچهمجاهدینها به این خاطر بر هم میزدند که تو به نفع رژیم میخوانی پا پس نمیگذاشت. او موری نبود که با دیدن این مارها بلرزد. وقتی تهدیدش میکردند که کنسرت بینالمللیاش را با بمب منفجر میکنند او باز به حنجره زخمیاش پناه میبرد. فرقی نمیکرد. خطاب به همه نااهلان صدایش را بلند میکرد. چه اینجایی چه آنجایی. چه در تهران خشونتپرورش، چه در استکلهم موسیقیپروری که زنی فربه از وابستگی او به نظام میگفت و فریاد میزد که در حرامشدگی موسیقی، تنها تویی که میخوانی. تنها تو. و او چشمهای عسلیاش را به زن میدوخت و اجازه میخواست که به افتخار مردم حاضر در کنسرت تنها یک تصنیف بخواند و تمام کند. کنسرت به آخر میرسید و گلّهگلّه دیوانه زنجیری تمام دستگاههای موسیقیایی و میکروفونها را خرد و خاکشیر میکردند و میرفتند و او آنگاه از خود میپرسید خدایا من در کدام جهان نافهم به دنیا آمدهام که هیچکس صدای هیچکس را نمیفهمد. خدایا اسم دیگر رواداری چیست که به اینها بیاموزم و آموخته شوم. آنجا مردمانی خشونتپرور چنین تیکهپارهاش میکردند و اینجا او را با عنوان «خواننده دورهگرد» مسخره میکردند. کسی نبود که بپرسد ای مرد. ای شاهقناریِ قناریهای لال و کور! تو چه کشیدی از دست این زمانه نااهل؟ از دست کلاغان و زاغان؟
۵- قناری اصیلخوانی که بعدها سوگلی مردم میهناش شد ورزشکاریاش را از پیست دوومیدانی آغاز کرد. از پرشها. از پریدن به سمت آسمان. تن به آبی آسمان سپردن. آن زمانها پرشهای بدوی ارتفاع و سهگام از کلکلهای بچهمحصلها برمیخاست. جغلههایی که بعد از پر کردن چاله پرش با خاک ذغال و خاک ارّه که محل فرود آمدن آدم را نرمتر کند به پرواز درمی آمدند. چالهای که پرنده وقتی از آنجا بیرون میآمد شباهتی تام و تمام به عمو نوروز صورتذغالی داشت. روزهایی که پرندگان ارتفاع با خود کلی کاه و متکا و پتو و بالش میآوردند که بریزند در چاله پرش تا هنگام زمین خوردن، ملاجشان عیب نکند. از میان این پرندگان اما برادران شجریان هم برای خود آبرویی داشتند. پسرانی که ابتدا در «کوچه نو» مشهد کلاس قرآن میرفتند و اذان میدادند و گاه در دانشسرا دنبال توپ نیز میدویدند. صدالبته علیرضا شجریان که سهسال از محمدرضا کوچکتر است، نفر دوم پرشها بعد از تیمور بود. همان علیرضا که پارسال پیرارسال وقتی به ایران آمد تعریف میکرد که «داداش محمدرضا از بسکه مذهبی بود، دوست نداشت حتی من به سینما بروم . منم هرگاه سینما میرفتم بهش میگفتم رفتم ورزش». همان محمدرضایی که میتوانست چیزی در حد حشمت در فوتبال خراسان باشد ناگهان با عاشق شدن به یک سنتور شکسته، راهش را از ورزش جدا کرد و به سمت موسیقی کشاند. شاید خدا خود میخواست او قرنها در موسیقی ما سلطنت کند که آن سنتور شکسته ابوالحسن را سرراهش قرار داد. شاید خدا به سلطنت او در موسیقی باور داشته که سال 44 از ما نگرفتاش. آن سال سیاهی که وقتی زمین خورد و سه دندهاش به طرف داخل شکست و قدرت تنفساش را از دست داد و اگر آقای افتخاری شکستهبند ماهر خراسانی زود نرسیده بود به خفگی کامل میرسید و پادشاه قناریان لال از دستمان میرفت. شکستهبند نورانیصورت تن او را با لیوان بادکش کرد و دندههای شکستهاش را بیرون کشید و نفس دوباره به قناری برگشت. وقتی دندههای شکسته نیز نتوانسته او را خفه کند شما که جای خود داری برادر. او با آن ریه خراب شش ماه نه ورزش کرد نه آوازی برای صنمی خواند تا اینکه خدا او را به قناریها پس داد. خدا او را به دودمان حاج علیاکبر پس داد. علیاکبر چه میدانست سالها بعد نوهاش در موسیقی شرق پادشاه قناریان برای خواهد شد.
۶- عصاره صدای ایلیاتی حاج علیاکبر که ریشه طبسی داشت به پسرش شیخمهدی رسید که هیچ کاری را بیشتر از تلاوت آهنگین قران دوست نداشت و از او نیز به کودکی محمدرضا نام انتقال یافت که وقتی به دنیا آمد خراسان بزرگ در تیول لشکر روس بود و جنگجهانی دوم شیپور بدبختیاش را در سراسر جهان نواخته بود و قناریان از شاخهها گریخته بودند. آن 42 هکتار زمین و باغی که حاج علیاکبر در زمینهای قاسمآباد به یادگار گذاشته بود -صرفنظر از ثوابی که در بنیان گذاشتن چند مسجد و حمام و مدرسه و مکتب و آبانبار برده بود- میتوانست محمدرضا شجریان و نوادگانش را تنآسا بار بیاورد و آیندهاش را بسازد. اما مهمتر از این املاک، ژن استثنایی صدای علیاکبر بود که میتوانست برای نوادگانش به ارث برسد و خانماناش را خوشحال کند. در علم توارث اگر حاج علیاکبر آن صدای ساحرانه را نداشت که وقتی در کویر طبس میخواند بلبلان و قمریان دورش سرش روی شاخهها جمع میشدند که این کیست این کیست که دست روی ما بلند کرده است، اکنون به خسرو آواز ایران و همایونش چه میرسید؟ گیرم هکتارها زمین. گیرم باغهایی درندشت. اما کدام زمیندار بزرگ این افتخار را دارد که وقتی سر روی بالش میگذارد و به خستهخانه میرود مردم سرزمینش دم بالین او تا صبح دستهجمعی آواز بخوانند و لای نُتهای کبود نیز هقهقشان بپیچد. گیریم که آن همه زمین و باغ و ملک و مستقلات به سیاوش بیدگانی و داداشها و آبجیها و همایون و مژگانش هم میرسید. خوب چه میشد؟ اینها نهایتش زمیندار و فئودال میشدند دیگر؟ چه میکردند برای ایران؟ چه میکردند که نام علیاکبر طبسی زنده بماند؟ بالاخره یکی پیدا میشد که تفکرات خیامی مخاش را میسوزاند و کل ثروت پدربزرگ را در راه عیش و نوش بادهوا میکردند. مگر نه اینکه پسر دیگر حاج علیاکبر همه آن داراییها را پای خوشگذرانیهایش آتش زد؟ مهمترین سرمایه علیاکبر اما توارث صدایش بود. نسب بردن به قناریان. اگرچه ژن خوشگذرانی عموی شجر نیز از او به تناوب و به میزان محقری در این دودمان به ارث رسیده است. از مردی که اولین اتول را به مشهد برد و جماعتی با چشمهای چهارتا چهارتا به چراغهای قورباغهایاش نگاه کردند. مردی که ملک فروخت و راه به راه سازنضربیهای خوشعیش پایتخت را دعوت کرد خانهاش و بهشان گفت بزنید و خاموش نباشید که هر چه لعل میخواهید به پایتان خواهم ریخت. چنین خوشباشیهایی بدیهی است که از ته و تویش آلودگی به قمار هم راهی بجوید که دیگر آنگاه از آنهمه دارایی علیاکبر طبیعی ست که هیچ نماند، به جز آهی سرد و حتی هوس قماری دیگر. همچنان که هیچ از آن نماند که چکه کند روی دست آن یکی برادر. حاج مهدی. بابای محمدرضا و علیرضا و خواهرانشان سلطنت و زهراسلطان. هیچ از آن نماند و آخرکار در غل و زنجیر شد. «محبوس عشقهای توام بیشتر بمیر». در چنین رویگردانی روزگار بود که حاجمهدی پدر شجریانها که میتوانست املاک دار بزرگی باشد رفت شاگردخیاط شد. و هنگامی که مغازه خیاطیاش در زمان حمله متفقین به ایران به دست مردم گداگشته غارت شد او به این فلسفه پناه برد که خدایا نکند در طالع ما هیچ گونه آرامش مادی و استعداد مالاندوزی نباشد و رفت که ترک لذتهای دنیوی کند و عاقبش را با تلاوت خوش قرانش بسازد. وقتی از دنیا و تعلقاتش میبری و بریده میشوی و جهان کوچک آدمی در آیات آسمانی تلخیص میشود باید پسر پنج سالهات را نیز با آن اشنا کنی. جوری که وقتی کمی قد بکشد و برود اذانهای ظهر و غروب را از بلندگوی مهدیه حاجی عبادزاده بخواند همه اهلمحل بگویند این دیگر کیست. این دیگر چیست. این صدا از کجای مینو میآید؟ نه تنها محمدرضا که هر وقت هم او نبود علیرضا حاضر به یراق بود که جور برادر بکشد. چنین غرقهشدنی در تلاوتهای یک کتاب عظیم الهی طبیعی بود که محمدرضا را دو سال از درس بیاندازد و در مدرسه مردود کند. چنین شد که حاجمهدی نظر به ادامه تحصیل فرزند قاریاش نداد. مومنی غرقه در نماز و قران که انگار سر مادیاتپرستی برادر با هر چه تعلقات و لذایذ دنیوی بود سر لج داشت و از لحاظ مالی حتی نمیتوانست بدیهیات فرزندانش را فراهم کند. چه برسد به هزینه مخارج تحصیل قناری اصلیاش. چنین شد که محمدرضا را فرستاد دانشسرای مقدماتی که با برخورداری او از کمکهزینه ماهانه 75 تومنیاش خیالش از بابت او راحت شود. معلم جوان روستای رادکان وقتی تابلوی مدرسه خواجه نظامالملک را خواند به این نکته فکر کرد که خواجه و خیام و حسن صباح سه رفیق جان در یک قالب بودند که عهد بسته بودند هر کس به جایگاهی عظیمالشان برسد بقیه را نیز به تنآسایی برساند. مثلثی که بعدها در زندگی شجر در قالبهایی از لطفی و مشکات و سایه، نمود یافت اما اینها هیچکدام نه خواجه بودند نه حسن صباح و نه خیام. اینجا گاه شاعرسالاری، جای خود را میداد به خوانندهسالاری و آن یکی جایش را به نوازندهسالاری. و کار خدا بود که در اینجا رفیقی رساند ابوالحسننام که معجونی از سطح تفکر و ایستادگی و اعتماد به نفس سه تفنگدار «صباح و خیام و خواجه» بود و اگر او نبود اکنون هیچ قناری با نام سیاوش بیدگانی در موسیقی ملی این مملکت چنین خریدارانی نمییافت که شب تا صبح دم بالینش مرغ سحر بخوانند و هقهق بزنند. در چنین شرایطی که معلمی جوان از خردهفرهنگی آمده بود که رادیو را هم حرام تلقی میکرد چگونه میتوانست در حرامیات غرقه شود و به تصنیفی، دل از عشاق تاریخ برباید؟ همان دستگاه فکستنی رادیو که دریچهای غریب به رویش باز کرد و در شبهای دانشسرا مونساش شد تا با شنیدن زمزمههایی از برنامههای گلها و ساز تنها، به زمزمه بنشیند و از گناه آوازخوانی شرم نکند. اگر رادیوی ابوالحسن نبود او شاید فوتبالیست خوبی میشد و در کنار حشمت افتخار ابومسلمیان سیهپوش خراسان. اما ابوالحسن کریمی تمام باورهای او را به سادگی شکست. وقتی به همراه خود سنتوری شکستهبسته آورد و شجر با دیدن سیم هایش، رویای گیسوان لیلیاش را در آن دید. اگر ابوالحسن به او اصرار نمیکرد بخوان. به او نمیگفت که پسر در صدای تو چیزی هست که آواز آدمیان نیست و از حوالی پریان میآید. اگر سنتور و رادیویش را نمیآورد چه میخواستیم به خیل فوتبالیستهای خراسان بازیکنی معمولی با بدنی ترکهای اضافه شود. در آن روستای رادکان بود که این دو رفیق دور از چشم حاجی مهدی، به کوه زدند و خواندند و قناریها سر راهشان جمع شدند. سنتوری که آنقدر با گیسوان سیمهایش بازی کردند که بالاخره صدای دیلینگدیلینگی ازش درآمد و ترانه سیمینبران را در دستگاه شور به نوا کشاندند و دیگر آن سنتور ابولحسن تبدیل شد به تمامیت زندگی شجر. حالا قناری خوشذوق خراسان چوب توت پیر به دست میگرفت که رنده کند و سنتوری تازه بسازد بلکه از آن آواز ناخوش و دلخراش سنتور ابوالحسن نجات یابد. چه درختان توتی که ویران نکردی. چه انبارهای چوبفروشانی که به هم نزدی. چه الوارهایی که برای ساختن سنتوری عشقی، کشانکشان به خانه نیاوردی. در روزگارانی که یکدانه سنتور قابل در کل خراسانش یافت نمیشد تو برای یافتن یک درخت توت مرده چگونه و در سایه کدام عشق اثیری توانستی به نجاران التماس کنی و به شاگردنجاران دستخوش بدهی و بعدش بنشینی صدتا میخ نمره شش را آنقدر سوهان بزنی که گوشیها و خرکهای سنتور را فراهم کنی. پسری که غیر از ژن خوشالحانی البته ارث لجاجت غریبی را نیز از پسران یکدنده حاج علیاکبر به ارث برده بود که از همین مقطع وجود سرسختش را میپروراند. اگر عمو در به باد دادن ملک و مستغلات پدری آنهمه بیپروا و لجوج و افراطی ظاهر شده بود این برادرزادهاش هم در ساختن سنتور خودش را میکشت و پا پس نمیکشید. بعدها او چنین ریاضتهایی را در جمعآوری ردیفها و ترانههای بربادرفته سرزمینش از خود نشان داد. اما اینجا مهم کاشف استعدادهای آدمی ست. او را نه در والیبال نه در فوتبال و نه درکشتی کسی کشف نکرد اما خدا ابوالحسن کریمی را سر راه او قرار داده بود تا قلههای کشف نشده را نشانش دهد. ابوالحسن اگر نبود چه کسی این همه اهل سماجت پیدا میشد که سال 45 دست شجر را در دست بگیرد و کشانکشان ببرد طهران که الّا و بّلا باید برای امتحان شورای موسیقی به رادیو برویم. برای معلم شرمروی خراسانی یک نگاه سرد کافی بود که سوار اسب غرورش شود و به خراسان برگردد اما روزگار، یکی مثل ابوالحسن در کنار او میخواست که اگر از در بیرونشان کردند از پنجره برگردد. شاید اگر آن روز نگهبان میدان ارک آن دو را پیچانده بود ما برای همیشه بیشجر میماندیم. اما ابوالحسن ترفند بلد بود. ترفندی زد که نگهبان فردا راهشان دهد و اگر آن دو را در اتاق شورای موسیقی مثل توپ فوتبال چرخاندند ناامید نشود. شجرِ نازکنارنجی زود خسته و دلرنجه میشد اما خدا ابوالحسن را گذاشته بود که یاس را از صورت او دور کند. با تحکم گفته بود که ما بدون پخش صدای تو از رادیو، از اینجا نمیرویم. خاطرجمع باش. در دو دیدار اول ناامیدانه ساختمان ارک را ترک کرده بودند اما تمام امیدهاشان به دو روز دیگر موکول شده بود. به حضور در جلسه شورای موسیقی و امتحان دادن در محضر غولهای موسیقی. حالا مجسم کن که مشیرهمایون (شهردار سابق تهران) ملاح، تجویدی و نهنگهای متبختری دورتا دور نشستهاند و برای امتحان معلم خراسانی از او میخواهند بیات ترک بخواند. از او میخواهند ضربی بخواند. هرچه میگویند میخواند اما وقتی تجویدی تقاضای تصنیفخوانی میکند انگار که به شجر برخورد باشد میگوید ابدا ابدا من تصنیف نمیخوانم! انگار که تصنیف حرمت موسیقی ملی را خدشهدار میکند. مگر جغلهبچهای در ابتدای راه میتواند به تجویدی و استادهایی چنین عظیمالجثه بگوید تصنیف نمیخوانم؟ وقتی از جلسه امتحان بیرون آمدند و قرار شد دو هفته دیگر بیایند جواب را بگیرند شجر غمگین و مایوس بود. نه تنها از بابت اینکه جواب سربالایی به تجویدی داده است. درد این است که مفلسان خراسانی پول دو هفته اقامت در پایتخت را از کجا جور کنند؟ شجر اصرار میکند که برگردیم مشهد. ابوالحسن نوچ که نوچ. باید در تهران بمانیم. جای تو تهران است نه مشهد. از اینجا تکان نمیخوریم. شجر میگوید تابلوهای برنجی که سفارش گرفتهام ناتمام مانده در مشهد. برویم تکمیلش کنم تحویل صاحبکار بدهم. باز ابوالحسن نوچ که نوچ. میگوید من از فردا میافتم دانه به دانه مغازهها پرس و جو میکنم که سفارش خطاطی بگیرم برایت.
خدایا از این رفیقها به همه برسان. خدایا چرا نسل چنین رفقایی را ملخ خورد. خدایا مردی که آنهمه پایمردی کرد تا سفارشهایی از جنس تلق و پلاستیک برای همکارش بگیرد و شجر را واردار به ساختنش کند تا پول اقامتشان دربیاید از کجا میتوان سفارش داد که برای تکتک نوابغ بفرستی؟ دو رفیق غربتزده یک ماه تمام در تهران سوسه آمدند و ماندند. کار کردند. تابلوسازی کردند. در تشکهای چرکگرفته مسافرخانههای ناصرخسرو شب را صبح کردند تا اینکه سر ماه برسد و بروند جواب رادیو را بگیرند. دل توی دلشان نبود. نگهبان گفت رادیو بودجه ندارد برای استخدام شما. ابوالحسن گفت کسی از شما توقع حقوق ندارد که. رایگان میخواند این بشر. نگهبان عصبانی شد که من چکارهام؟ شورای موسیقی گفته. پس دو مرد دلشکسته جاده تهران-مشهد را در پیش گرفتند. و سال دیگر وقتی که نوار سهگاه با صدای شجر را دست داوود پیرنیا رساندند رادیو فهمید که با چه استعداد غریبی طرف است. استعدادی یکدنده اما خوشالحان و اغواکننده و عمیق و ساحرانه. چنین شد که یک روز هم نهنگی در حد بدیعزاده مثل قاشق نشُسته هراسان وارد اتاق هوشنگ ابتهاج شد و با حیرتی غریب گفت «آقا در اتاق شورای موسیقی جوانی اومده بود آواز میخوند که صدایش از اینجای پیانو تا اینجاش بود!» (چیزی در حدود سه چهار اکتاو را با دست نشان داده بود) نامش چیست؟ سیاوش بیدگانی. از شرمرویی دارد میترکد. فریدون مشیری یادش مانده بود که جوان شرمرو هر روز میآید در واحد تولید موسیقی، نوارهای پر از خشخش قمر و ظلی و تاج و طاهرزاده را گوش میکند و خسته نمیشود. تمام صبح تا شب، کلهاش را چسبانده به صفحات پراز خشخشی که در دل آنها نوای غولها از اعماق تاریخ از آن میآمد.
۷- قناریها زود عاشق میشوند. مخصوصا شاهقناریها. عشقی که سیاوش به معلمی به نام فرخنده گلافشان پیدا کرد مهرماه قوچان سال 40 را زیبا کرده بود. سفره عقدی برقرار شد و مرداد 41 مجلس عروسیئی. این بار در مشهد. عقدنشینها و ینگهها و مشاطهها چه میدانستند که در طالع این عروسی اصیل محصولی مرکب از سه دختر و یک پسر دیده میشود و از میان آنها نیز همایونی برخواهد خاست که جاودانگی صدای پدر را ادامه دهد. مشاطهها چه میدانستند که دخترها- فرزانه و افسانه و مژگان- در نقاشی و باله و ژیمناستیک و تنها پسر خانواده در موسیقی استعداد خواهند داشت. چه میدانستند که همایون 18 ماهه چنان عشقی به موسیقی پیدا میکند که هر جا با کودکان همسال به بازی مینشیند با شنیدن موسیقی پدر بازی را ترک میگوید و در گوشهای به تماشای صاحبصدا حیران میشود. معلم سنتورباز روستای رادکان اما غیر از درس دادن کارهای ذوقی دیگری هم برای کمکخرجی خانواده میکرد. او برای یر به یر کردن بدهیهای مراسم عروسی خطاطی میکرد و شب تا صبح با حروف برنجی و مسی و آلومنیومی ور میرفت. در آن دوره چه تابلوهایی که ننوشت. خوش به حال مغازههایی که تو نویسنده تابلوهای بالای سرشان باشی. مردم با دیدن دستخطش کف میزدند. همچنان که در سومین دوره جشن طوس در اواسط دهه 50 سی دقیقه برای آوازش کف زدند. مگر سی دقیقه هم میتوان یکسره کف زد. چنان جان مردم را با صدایش به بازی گرفته بود که در نهمین جشن هنر شیراز هم مردم آنقدر دست زدند که او هر چه تعظیم کرد قطع نکردند. اگر دقت کنی هنوز دارند دست میزنند. در درازای تاریخ دست میزنند. برای شاهقناری قناریهای لال هرچه دست بزنی کم است. قناریها خود قدرش را میدانند و از مجالست او لذت میبرند. نشان به آن نشان که در اتاقی که در خانه تهرانپارساش برای قناریها و مرغعشقهایش ساخته بود آنجا پرندگان از چهچه صاحبخانه حیرت میکردند و از خود میپرسیدند این کیست که صدایش از جنس گلوی بریده ء ماست؟ این کیست. این کدام پرنده بهشتی ست ای جماعت؟ قناریان لال میشدند بلکه از زبان او بشنوند حدیث نینوا و شور و افشاری را. و این رابطه عاشقانه با قناریان به آنجا رسید که او خود یکبار در سفر به آناتولی از شرق تا غرب ترکیه را راه عوض کرد تا به دیدار قناریانی برود که میگفتند آوازشان در دنیا غریب است و همتا ندارد. آنجا نیز قناریان آناتولی وقتی زمزمه زیرلبیاش را شنیدند از سخن گفتن باز ایستادند و آب و دانه فراموش کردند.
۸- من اکنون در میان خرت و پرتهایم چند روزنامه قدیمی را از او به یادگار نگه داشتهام روزنامههایی زرد که مال آیندگان اوایل سال 58 است و در سه شماره با لطفی و شجر و علیزاده به گفتگو نشستهاند. مصاحبهها مال اواخر اسفند 57 است – حدود یک ماهی بعد از پیروزی نقلاب- و در روزهای 18 تا 21 فروردین 1358 در صفحات هنری ایندگان چاپ شده است. آن روزها در همین مصاحبهها، تازه رو میشود که گروه موسیقایی آنها چگونه بعد از ماجراهای 17 شهریور از رادیوتلویزیون ایران استعفا داده و در اعتراض به کشتارها به سفر مهم فستیوال اتحاد جماهیر شوروی که قرار بود 21 شهریور 57 برگزار شود و گروه چاووش در مسکو کنسرتی برگزار کند نرفتهاند. این مصاحبه ها از آن نظر برای من عزیز بود که میتوانستم با دیدگاههای موسیقایی و جهانبینی انقلابی موزیسینهایی چون شجریان، محمدرضا لطفی و حسین علیزاده آشنا شوم. خب آن روزها دیدن این شوروی که قبلهگاه بسیاری از روشنفکران چپ ایران و جهان بود چیزی در حد رویا برای هنرمندان بود. رویایی که بعدها با فروشی شوروی شکسته شد و عمر انقلابیون بسیاری را تباه کرد. در این گفتگو، سه تئوریسین بزرگ موسیقی اصیل ایرانی نه تنها درباره مختصات موسیقی مردمی زمانه سخن میرانند بلکه از این ماجراها پرده برمی دارند که کشتار 17 شهریور باعث شد لطفی فردای آن روز استعفانامهاش از رادیو را تقدیم مدیرانش کند. او در بازگشت به نزد گروه چاوش با خود در یکی به دو بوده که چگونه به تیم خبر بدهد که به سفر نمیآید که میبیند بسیاری از اعضای گروه وضع روحی خرابی دارند. بعضیها گریه میکنند و برخی تحتتاثیر داستان 17 شهریور از خود بیخود شدهاند. در چنین فضایی است که آنها تصمیم میگیرند دستهجمعی نامهای بنویسند و از رادیو تلویزیون ایران استعفا داده و عطای سفر به شوروی را به لقایش ببخشند. لطفی در ابتدای این مصاحبه برای هوشنگ ابتهاج مایه گذاشته و مینویسد «او در این سالها همه نیرویش را برای حیثیت موسیقی ایران گذاشت. دستگاه جرات نمیکرد به طور مستقیم از او چیزی بخواهد و در موارد غیر مستقیم نیز او همیشه با مانورهایی از زیر بار این مسائل شانه خالی میکرد. ما میدانستیم که او قضایا را به نفع ما حل میکند. اگرچه به دستگاه دروغ بگوید. همچنان که بارها و بارها این کار را کرد. در حقیقت او خودش را سپربلا میکرد تا یکجوری ما را از دستگاه جدا نگه دارد.» در ادامه حرفهای لطفی شجریان در تشریح وضعیت موسیقی روز میگوید «من از سال 45 که به رادیو آمدم همیشه در اقلیت بودم و یک نفری کار خودم را میکردم. برنامهای را که دوست میداشتم شرکت میکردم. در همان زمان از طرف روسای وقت ادارههای رادیو و بعد تلویزیون اجحافها و زورگوییهایی میشد اما من با همان روحیهای که داشتم به این رفتارها توجهی نمیکردم. کارشکنی میکردند. حتی بدون جهت، دستمزد کم مرا قطع میکردند. همه اینها را تحمل کردم تا آقای ابتهاج به رادیو آمد. پس از یکی دوماه ایشان با روحیه من آشنا شدند. چون هدفمان یکی بود به شدت شروع به پیگیری هدف کردیم. میخواستیم موسیقی را نجات دهیم. در آن سی ساله خیلی از کسانی که سنگ موسیقی را به سینه میزدند -اعم از خواننده و نوازنده – موسیقی را به آن نوع موسیقی بزمی که از قدیم همیشه در مجالس درباریان و اشراق اجرا میشد کشاندند. موسیقی میبایست میان مردم میماند. موسیقی روحانی را عرض میکنم. موسیقییی که به آدم خلوصی میدهد و انسان را به تفکر و تعمق وامیدارد. عدهای تمام موسیقی را تحریم کرده بودند و عدهای متعصب آن را طرد میکردند. در نتیجه این موسیقی به دربار و مجالس اشراف کشیده میشد و معلوم است که آنها هم غمی نداشتند و موسیقی فقط برایشان جنبه حال کردن و وقتگذرانی و شبزندهداری داشت. هنرمندان ما هم از قدیم اغلبشان -شاید نوددرصدشان، نود و پنج درصدشان- به این مجالس وارد میشدند و موسیقییی که ارائه میکردند مخصوص همین مجالس بود. این افتضاحی که در موسیقی ما درآمد به خاطر همین مجالسی بود که هنرمند ما را منحرف میکرد. هنرمند به جای اینکه خودش اصالتی داشته باشد و هنر خودش را ارائه بدهد آن چیزی را که شنوندگان آن مجالس میخواستند ارائه میداد. در آن مجالس نیز همه چیز برای آنها فراهم بود. از گرفتن امتیازها تا درآمد و شهرت. و اینها از از طریق دستگاه از طریق دربار و اشراف مخصوصا رادیو تلویزیون همیشه پشتیبانی میشدند. خیلی وقتها بود که اگر من آوازی میخواندم میگفتند شجریان میخواند اما صدایش حال ندارد. خشن میخواند. اما عدهای نیز عکس این عده فکر میکردند. اما این چیزها برای من مطرح نبود. برای من ماندن موسیقی مهم بود. و ماندن این گوشههایی که در تاریخ بین اساتید دست به دست شده است. و به هیچ وجه نمیشد آنها را خفظ کرد و نگه داشت. مگر با یاری گرفتن از اساتیدی که عمرشان را کردهاند، آردشان را بیختهاند و الکهایشان راهم سر میخ آویخته اند و کنار نشستهاند و به هیچکس نیز اعتماد نمیکردند. جلب اطمینان اینها و یاد گرفتن چیزی از ایشان خیلی سخت بود. خوشبختانه من تا حدی توانستم این کار را بکنم. از سال 53 که گروه شیدا تشکیل شد ما باهم کار میکردیم. اما به تدریج فهمیدم اصلا سیاست دستگاه این نیست که اینطور گروهها زیاد مورد توجه قرار بگیرند. از طرفی گروه شیدا انگار خار راه عدهای از موزیسینهایی بود که در رادیو بودند. در واقع ما از هر طرف مورد غضب قرار گرفته بودیم. پنهانی بود اما ما احساس میکردیم مووضع چیست. تا اینکه کار به جایی رسید که من سال 56 احساس کردم دیگر بیشتر از این نمیتوانم دروغهای دستگاه را باور کنم. به آقای ابتهاج گفتم که دیگر نمیتوانم کار کنم. چون سالهاست من با این دستگاه کار میکنم و با آنکه فکر میکنم بهترین موقعیتی ست که کار میکنیم اما متاسفانه میبینم با وجود آنکه در ظاهر میگویند ما این گروه را میخواهیم و به جشن هنر دعوتمان میکنند و هرجا پای حیثیت موسیقی در میان است میخواهند از اما استفاده بکنند ما عملا میبینیم کارشکنیهایی میشود- کارشکنیهای پشت پرده. من دیگر خسته شدم. دیدم نمیتوانم کار کنم و میتوان گفت که تقریبا از خرداد 56 دیگر به رادیو برنامهای ندادم و البته از اسفند 54 رابطهام را با تلویزیون قطع کرده بودم. از خرداد 56 که از سازمان رادیوتلویزوین بیرون آمدم فقط در برنامه جشن هنر آن سال شرکت کردم چون با بچهها قرار گداشتم که آن برنامه را اجرا کنیم و اگر من نمیرفتم گروه نمیتوانست برود و یا مجبور میشد بدون خواننده برود. پیشنهاد سفر به شوروی را هم به این دلیل پذیرفتم که احساس کردم یک مقدار( باعث) آشنایی خوب ما با فرهنگ شوروی و شورویها با فرهنگ ما خواهد بود. دیدم برایم مغتنم است و این کنسرت را قبول کردم. تمرین هم میکردیم که برویم. تا آنکه واقعه 17 شهریور اتفاق افتاد. جمعه بود. شنبه به رادیو آمدیم و همانطوری که اقای لطفی توضیح دادند نامهای به سرپرست سازمان نوشتیم و گفتیم مرغ یکپا دارد و نمیتوانیم به این سفر برویم. آقای ابتهاج همان روز شنبه 18 شهریور و گروه هم در روز 24 شهریور استعفا کردند و از رادیو بیرون آمدند. همچنان که ذکر شد ما همبستگیمان را با یکدیگر توسط گروه چاوش داشتیم. نوار اخیر را نیز پس از آمادگی اجرا کردیم. که آقای ناظری هم با ما در این نوار همکاری کردند. حالا میتوان گفت که تقریبا سیاست دستگاه به کلی عوض شده و انقلاب شده. ما منتظریم ببنیم دستگاه میخواهد راجع به موسیقی چه سیاستی پیش بگیرد. هرچند که به طور تلفنی تقریبا از ما دعوتی شده که صحبت بکنیم اما من یک نفر هنوز زیاد خوشبین نیستم. بایست ببینیم اینها چه سیاستی میخواهند در پیش بگیرند.»
از سخنان علیزاده در این مصاحبه چنین برمیآید که گروه چاوش به نوبت در خانههای همدیگر کار میکنند. علیزاده میگوید «در این مدت که از رادیو بیرون آمدیم مسلما با دشواریهایی نظیر نداشتن جا برای تمرین مواجه بودیم که البته در خانه خود اعضای گروه به نوبت تمرین میکردیم. برای ارائه کارهایی که با زمان وفق داشته باشد. مثل سرود. چون اینها به تمرین زیاد احتیالژج داشت ما ترجیح دادیم که حتی اگر با کیفیت بد هم باشد سرودهایی ارائه کنیم. چون وقتی در راهپیماییها و تظاهرات شرکت میکردیم همیشه آدم این ناراحتی را داشت که چرا مردم چیزی برای شعار دادن ندارند تا بتوانند گروهی یک چیزی را هماهنگ بخوانند و شعار بدهند. شعارها اغلب تکراری میشد. بعد فکر سرود ساختن را کردیم و چندتایی سرود ساختیم. آن موقع در استودیو هم نمیشد ضبط کرد. کنترل میشد. ترجیح دادیم حتی ضبط خانگی هم هرچند با کیفیت بد و بدون ساز، بکنیم و سرودهایی از آقای لطفی یا من یا دیگران ضبط کردیم. بعضی از سرودها را کسانی ساختند که موسیقیدان نبودهاند. از بچههای علاقمند بودند. کسانی که دوست داشتند در این کار شرکت بکنند این سرودها را دستهجمعی خواندند و خودشان نوارها را تکثیر کردند و به قیمت نوار خالی فروختند.»
درهمین سلسه مصاحبههاست که لطفی می گوید «هرکس فکر میکند اگر در آهنگش یک واژه شهید یا یک طبل باشد این دلیل بر انقلابی بودن موسیقیاش هست. این موسیقی اصلا و ابدا انقلابی نیست. برای مثال دوستان خودمان در رشته های دگر فکر میکنند انقلابی بودن یعنی هیاهو. یعنی همهمه. یعنی دربه دری. یعنی هر آنچه دلت میخواهد بگویی. یعنی یک چیز درهم. اما انقلابی واقعی یعنی شوپن و بتهوون. قمر یک نمونه بارز است. شخصیت مردمی داشت. از میان مردم بلند شده بود. و با مردم بالا آمده بود. همیشه در آن خط خودش ماند. و شخصیت انقلابی درونش را داشت. عاشق ملت بود و توده را دوست داشت. اشراف نیز منتش را میبردند. تعریف میکنند وقتی تیمورتاش قمر را به مجلسی دعوت میکرد بلند میشد و جلو میآمد و قمر را در جای خودش مینشاند. و خودش تا آخر مجلس میرفت. خواننده فقط نباید سر کلاس درس بگیرد. هزار و یک پیچش در خوانندگی هست. باید ادبیات و شعر را بشناسد. هنرهای دیگر را بشناسد. جامعهشناسی بداند. سیر تحولهای فرهنگی ایران و اروپا را باید بداند ولی من از خانم خوانندهای که شب خوابیده و صبح آمده در سازمان رادیو تلویزیون صدایش را ارائه داده و به عنوان خوانندهای مردمی خودش را وانمود میکند اصلا انتظار ندارم مردمی بشد. مثلا میبینیم عارف قزوینی یکدفعه به عنوان هنرمند مردمی، هنرمند حلق بیرون میآید. بالا میآید. مبارزه میکند. و به عنوان مرد مبارز در مقابل دستگاه قرار میگیرد. حتی زمانی که پهلوی روی کار میآید در مقابلش میایستد. میگوید قرار بوده جمهوری باشی. من برای جمهوری تو مبارزه کردم. حالا چطور شد؟ حتی بعد از آن به مبارزهاش ادامه میدهد. مارش جمهوری را میسازد. و تبعیدش میکنند. حتی به ترکیه میرود و برمیگردد و پیشنهاد تاسیس یک هنرستان موسیقی را میدهد. او نیز به مرحله آکادمیک کردن موسیقی رسیده بود. ولی به دلیل نفوذ غرب نتوانست طرحش را مطرح کند. چرا؟ چون در مقابلش وزیری بود و وزیری قرص و محکم حمایت میشد اما او نمیشد.»
محمدرضا شجریان نیز در قسمت دیگری از این مصاحبه از قمر یاد میکند و میگوید «هرچند بسیار مورد توجه اشراف و درباریان بود اما در ضمن خواننده ملی نیز بود. به طور کلی همان وابستگی این نوع موسیقی به دربار و اشراف باعث شده که آن شخصیتهای ملی موردنظر را نداشته باشیم. البته غیر از عارف. یک عامل دیگر نیز ترس بود. مثلا درویشخان یکبار به مجلس یکی رفته و ساز زده بود. شعاعالسطنه گفته بود چون او برای شخص دیگری ساز زده و مجلس او نیامده دست درویشخان را قطع میکند. عدهای را هم به این نحو با رعب و وحشت وادار میکردند که به مجامعشان بروند. درچند سال اخیر خوانندگانی پیدا شدند که اغلب دنبال پول رفتند و به قول خودشان بارشان را بستند. اینها نیز نمیتوانستند مردمی باشند چون چیز دیگر میخواستند. مردم و اجتماع خود را نمیخواستند. جیب مردم را میخواستند. من خودم در مجامع اشراف بودهام. البته نه برای انجام وظیفه به آنها- و بیدلیل نمیگویم که خوب نیست. به چشم دیدم و منزجر شدم. در مردم خیلی بیشتر خلوص دیدم و سعی کردم بیشتر این نوع موسیقی را برای مردم ارائه بدهم. البته نمیتوانم بگویم خوانندهای صددرصد مردمی هستم. اما کوشش کردم این موسیقی را از آن مجالس بیرون بکشم و میان مردم میان طبقه روشنفکر، دانشجو و محصل ارائه بدهم.»
Mohammad-Reza Shajarian’s Life Career; written by Ebrahim Afshar
Mohammad-Reza Shajarian passed away today at the age of 80.
Ebrahim Afshar, famous Iranian journalist, has written in an exclusive article for Arttalks.ir that no requirement from any politicians to censor a musician who always stand with Iranian nation. Cause he is NOT among us anymore
از مجموعه تحلیلگران عصر ارتباطات بیشتر ببینید:
آرتتاکس را در توئیتر، تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید
کیدتاکس Kidtalks.ir | کیدتاکس رسانه تصویری کودکان و نوجوانان
تکتاکس Techtalks.ir | اولین رسانه تصویری فناوری اطلاعات و ارتباطات ایران

ستارهها
سال نو با هری استایلز و فیبی والر-بریج | ۱۲ میلیون بازدید در چهار روز

همکاری دو ستارهی دنیای سرگرمی، هری استایلز و فیبی والر-بریج ، توجه همگان را به خود جلب کرده است
چهار روز از انتشار موزیکویدیوی آهنگ تازهی هری استایلز گذشته و عدد تماشای این ویدیو مرز ۱۲ میلیون بازدید و یکونیم میلیون لایک را پشت سر گذاشته. او خوانندهایست که به ویدیوهای آهنگهای خود اهمیت میدهد اما هیچکس فکر نمیکرد بتواند فیبی والر-بریج ستارهی سریال فلیبگ را قانع کند تا بخشی از ویدیوی تازه او باشد؛ دوشادوشش، با لباسی از گوچی بر تن و در حال اجرای یک رقص توأمان با حرکات یکسان. این از آن رؤیاهای بصری محققشده است.
بیشتر بخوانید: یادداشت تیلور سوییفت برای انتخاب فیبی والربریج به عنوان یکی از ۱۰۰ چهرهی سال مجله تایم
.Four days have passed since the release of the new Harry Styles music video and the number of views of this video has exceeded 12 million views and 1.5 million likes.
A fresh Harry Styles music video is always an auspicious prospect. And though any old one will do, when he features someone whose charm, charisma, and pantsuit-wearing abilities rival his, surely it counts for double good luck. But only in our most outlandish fantasies did we imagine he’d procure Phoebe Waller-Bridge, of Fleabag fame, as a co-star. The thought of Harry Styles and Phoebe Waller-Bridge doing a synchronized dance routine while wearing Gucci pantsuits is more than our brain can handle…
از مجموعه تحلیلگران عصر ارتباطات بیشتر ببینید:
آرتتاکس را در توئیتر، تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید
کیدتاکس Kidtalks.ir | کیدتاکس رسانه تصویری کودکان و نوجوانان
تکتاکس Techtalks.ir | اولین رسانه تصویری فناوری اطلاعات و ارتباطات ایران
خبر
فولکلورِ تیلور سوئیفت /آلبوم شماره یک سال ۲۰۲۰

فولکلورِ تیلور سوئیفت
آلبوم شماره یک سال ۲۰۲۰
Taylor Swifts Folklore comes out as No. 1 album of 2020
آلبوم فولکلور تیلور سوئیفت آلبوم شماره یک سال ۲۰۲۰ شد؛ با فروشی بالغ بر دو میلیون و سیصدهزار نسخه بالاتر از آلبوم «نوبت من» لیل بیبی که حدود دویست هزار نسخه کمتر فروخته است. #تیلور سوئیفت همچنین در رأس جدول «بزرگترین پرفروش سال» قرار گرفت در شرایطی که لیل بیبی حتا در تاپتن هم حضور نداشت؛ هرچند در سمت دیگر، بیبی بزرگترین استریمر سال بود درحالیکه سوئیفت جایی میان فهرست دهتایی شنیدهشدههای آنلاین پیدا نکرد.
در کنار خبر آلبوم فولکلور تیلور سوئیفت ببینید:
اجرای تیلور سوئیفت در One World: Together at Home
به گزارش ورایتی که این فهرست را اعلام کرده، پس از سوئیفت و بیبی، نامهای پاپ اسموک، د ویکند، پست مالون، جویسورلد، رودی ریچ، هری استایلز و لوک کُمبز در ردههای بعدی فهرست صد پرفروش سال دیده میشود.
فروش یک میلیونی آلبوم «فولکلور» تیلور سوییفت
Taylor Swift`s eighth album `Folklore` has come out to be the No. 1 album of 2020 with over 2.3 million album units. `Folklore` left Lil Baby`s `My Turn,` behind which came in second with 2.1 million in the album-equivalent-unit derby. Taylor Swift has also topped the list of the biggest sellers of 2020 and Lil Baby could not make it to the top 10 of the list. On the other hand, Lil Baby landed atop a ranking of the biggest streamers of the year where Swift was not seen in the list of top 10, reported Variety
The overall list of top 100 albums of the year sees Pop Smoke, the Weeknd, Post Malone, Juice WRLD, Roddy Ricch, Harry Styles, and Luke Combs, after Swift and Lil Baby
از مجموعه تحلیلگران عصر ارتباطات بیشتر ببینید:
آرتتاکس را در توئیتر، تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید
کیدتاکس Kidtalks.ir | کیدتاکس رسانه تصویری کودکان و نوجوانان
تکتاکس Techtalks.ir | اولین رسانه تصویری فناوری اطلاعات و ارتباطات ایران
خبر
فروش یک میلیونی آلبوم «فولکلور» تیلور سوییفت | Taylor Swift’s Folklore becomes first album to sell 1 million copies in 2020

فروش یک میلیونی آلبوم «فولکلور» تیلور سوییفت
آرتتاکس – گروه موسیقی: آلبوم «فولکلور» تیلور سوییفت نخستین آلبوم سال ۲۰۲۰ است که بیش از یک میلیون نسخه از آن به فروش رفته است.
این آلبوم برای هشتمین هفتهی غیرمتوالی به صدر جدول بیلبورد ۲۰۰ بازگشته و با فروش بیش از ۵۷۰۰۰ کپی در ایالات متحده در آخرین هفته پیش از ۲۲ اکتبر، مرز فروش یک میلیون نسخهای را رد کرد و به نخستین آلبومی تبدیل شد که تا سپتامبر سال ۲۰۲۰، این میزان فروش داشته است.
سوییفت آلبوم “فولکلور” را حین قرنطینهی ناشی از پاندمی کووید ۱۹ نوشته و ضبط کرده بود و در روز ۲۴ جولای آن را منتشر کرد که موجب حیرت طرفدارانش شد. جک آنتونوف و آرون دسنر تهیهکنندگان این آلبوم جدیدند که شامل ۱۶ ترانه در سبکهای ایندی فولک، آلترناتیو راک و الکترو فولک میشود.
همچنین در اول اکتبر ۲۰۲۰ اعلام شد که سوییفت نامزد دریافت سه جایزهی People’s Choice Awards شده که شامل جوایز هنرمند زن سال، آلبوم سال و ترانهی سال برای موسیقی میس آمریکانا، “فقط جوانها”، میشود.
Taylor Swift’s Folklore becomes first album to sell 1 million copies in 2020
Taylor Swift has just notched a few more major milestones with Folklore: the pop star’s album returned to No. 1 on the Billboard 200 for an eighth non-consecutive week (on the chart dated Oct. 31), and it became the first album to sell a million copies in the U.S. in 2020.
Swift wrote and recorded Folklore during the COVID-19 pandemic, and she dropped the album on July 24, to the surprise of many fans. Jack Antonoff and Aaron Dessner, of Fun and The National fame, respectively, served as producers on the album, which features 16 tracks ranging between indie-folk, alternative rock, electro-folk, and chamber pop sounds.
Swift scored three People’s Choice Awards nominations, which were announced Oct. 1. She is in the running for Female Artist of 2020, Album of 2020 for Folklore, and Soundtrack Song of 2020 for “Only the Young” on Miss Americana.
از مجموعه تحلیلگران عصر ارتباطات بیشتر ببینید:
آرتتاکس را در توئیتر، تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید
کیدتاکس Kidtalks.ir | کیدتاکس رسانه تصویری کودکان و نوجوانان
تکتاکس Techtalks.ir | اولین رسانه تصویری فناوری اطلاعات و ارتباطات ایران
محبوبترینها
- آنونس3 ماه پیش
تریلر جدید سریال «وانداویژن» – جدیدترین اثر از جهان مارول | WandaVision Official Trailer
- خبر2 ماه پیش
گلشیفته فراهانی و ترلان پروانه در جمع صد زن زیبای سال ۲۰۲۰ | the Most beautiful Women: Golshifteh Farahani 51st, Terlan Parvaneh 88th
- سینمای جهان3 ماه پیش
آماندا سایفرد از فیلم «منک» دیوید فینچر میگوید | Amanda Seyfried talking about David Fincher’s Mank
- تلویزیون3 ماه پیش
زندیا و سم لوینسون از اپیزود پیشدرآمد فصل دوم سریال «سرخوشی» میگویند
- خبر2 ماه پیش
سودربرگ قسمت دوم شیوع را میسازد | Steven Soderbergh Working on ‘Philosophical’ Sequel to Contagion
- آنونس2 ماه پیش
در آستانه انتشار قسمت نخست ببینید: نخستین تیزر ملکه گدایان | The first Trailer of the The Queen of The Baggers
- سینماآرت2 ماه پیش
در چهل سالگی فیلم «گاو خشمگین» ببینید: مرور لحظات خاطرهانگیز یک فیلم کالت
- آنونس3 ماه پیش
تریلر فیلم اکشن «تیرانداز» با بازی لیام نیسون | The Marksman Official Trailer