پروندهی حلقهی منتقدان آرتتاکس برای فیلم «من به پایان دادن این وضع فکر میکنم» | نقد دوم: حمیدرضا سلیمانی
نور زمستانی
فیلمهای چارلی کافمن – چه در مقام فیلمنامهنویس و چه در مقام کارگردان – مخاطب را در موقعیت دشواری قرار میدهند. از یک سو بسنده کردن به عبارات ساده انگارانه و سطحی مثل «مصایب خلق هنری» یا «پرسه زدن در پیچ و خمهای ذهن افسرده» برای توصیف آنچه روی پرده نقش بسته حاصلی جز فروکاستن دنیای ذهنی ناب کافمن به عباراتی دستمالی شده و از فرط تکرار بی معنی ندارد، چنین رویکرد کاهلانهای هم از توضیح جزییات متمایز کننده فرمی آثاری مثل اقتباس و نیویورک، جزء از کل باز میماند و هم با بیتوجهی تاسف باری از کنار شوریدگی منحصر به فرد تنیده شده در تار و پود داستانها و شخصیتهای آثاری مثل درخشش ابدی یک ذهن پاک و آنومالیسا میگذرد. از سوی دیگر و از آنجا که آثار کافمن مملو از نشانهها و اشاره به آثار هنری کلاسیک و معاصر هستند این وسوسه را در مخاطب ایجاد میکنند که دست به دامان بینامتن و فرامتن شود و برای تشریح آن چه روی پرده دیده از «سنت روانشناسی یونگی» و «فلسفهی هنر اگزیستانسیالیستی» و «ساختار هنر پست مدرن نیویورکی» یاری بخواهد، در همین من به پایان دادن این وضع فکر میکنم آن قدر نشانه و نماد و ارجاع به آثار هنری عمومن نخبه گرا – از نقد پالین کیل بر زنی تحتتاثیر جان کاساویتس تا اشعار ویلیام ووردزوورث و نمایشهای موزیکال کلاسیک و لئو تولستوی – از طرف کارگردان در جای جای اثر گنجانده شده که به راحتی میتوان در دام کشف کارکرد تک تک این نمادها و رابطهی آنها با یکدیگر و روایت فیلم و شخصیتها افتاد و تصویر بزرگتر را نادیده گرفت. بماند که چنین رویکرد به ظاهر هوشمندانهای در مواجهه با آثار هنری چندلایه و غریب به اندازهی کافی توسط خود کافمن در آثار قبلیاش مورد ریشخند قرار گرفته است.
در این میان اما من به پایان دادن این وضع فکر میکنم احتمالن بیش از سایر آثار کافمن مستعد سوء تفاهم است. ساختار روایی رویاگون و نامتعارف فیلم حتا در قیاس با فیلمهای قبلی فیلمساز هم دیریاب و دشوار جلوه میکند، کافمن هم به نظر عامدانه و تا حد امکان فیلمش را از عناصر پر کشش فیلمهای قبلی (همچون طنز و تعقیب و گریز در اقتباس و جان مالکوویچبودن و داستان عاشقانهی پر کشش درخشش ابدی یک ذهن پاک) تهی کرده و به جایش ابداعات فرمی و روایی دیوانهوار نیویورک، جزء از کل را چند برابر غلیظتر کرده. با در نظر گرفتن همهی اینها چندان هم غافلگیر کننده نیست که بینندهی عادت کرده به سرعت سرسام آور زندگی در عصر شبکههای اجتماعی من به پایان دادن این وضع فکر میکنم را متظاهرانه یا در بهترین حالت کند و حوصله سر بر بیابد، و البته که چنین واکنشهایی نسبت به فیلمی که گویی ملاقات دنیای مالیخولیایی دیوید لینچ با سه گانهی پیش از … ریچارد لینکلیتر است، چندان هم نباید تعجب برانگیز باشد (سفر بازگشت در جادهی تاریک و هراسانگیز و سکانس آشفته کنندهی خرید بستنی و فروشندههایی که نحسی از سر و رویشان میبارد یادآور اضطراب بیتاب کنندهی تنیده شده در بهترین لحظات سینمای لینچ هستند).
به راستی راوی من به پایان دادن این وضع فکر میکنم کیست؟ داستان در چه زمانی روایت میشود؟ آیا کل فیلم فلاش بکی گذرا در ذهن جیک کهنسال است یا ما شاهد یادآوریهای لوسی (یا لوییزا؟ یا لوسیا؟) هستیم؟ محو کردن سرگیجه آور مرز بین خیال/ واقعیت و عینیت/ ذهنیت در دل روایتهایی تودرتو با راویانی که خود نیز گرفتار این عدم قطعیت شدهاند عنصری کموبیش ثابت در آثار کافمن هستند. شیوهی روایت این داستانها نیز عمومن از مسیری سرراست و مبتنی بر آموزههای کلاسیک فیلمنامهنویسی پیروی نمیکند، شاید از این منظر کلیدواژهی فرم روایی داستانهای کافمن در عبارتی باشد که شخصیت نیکلاس کیج (که تصادفن نامش چارلی کافمن است!) جایی در اواسط اقتباس به زبان میآورد: اوروبوروس، نمادی برگرفته از اساطیر مصر باستان متشکل از ماری که در حال بلعیدن دم خود است. نشانهای از چرخهای بیپایان که ابتدا و انتهاش دقیقن مشخص نیست. حال نگاه کنید به شیوههای روایتی آثاری مثل اقتباس (چرخهی وقایع کتاب/نویسندهای که باید از این کتاب اقتباس کند و رابطهی نویسنده با همان شخصیتهای واقعی کتاب در دل داستانی خیالی)، درخشش ابدی یک ذهن پاک (خاطره در خاطره و چرخهی ابدی شروع رابطه، فراموشی رابطه و سپس فراموشیِ فراموشی رابطه (!) و شروع مجدد رابطه) و نیویورک، جزء از کل (چرخهی مرگ/زندگی و تئاتر در تئاتری که قرار است کپی نعل به نعلی از واقعیت باشد ولی کمکم تشخیص مرز دنیای واقعی و دنیای شبیهسازی شده هم برای شخصیتهای داستان و هم برای ما غیرممکن میشود). رد پای این فرم دایره وار بیانتها را در من به پایان دادن این وضع فکر میکنم هم میتوان دنبال کرد. سفر جیک و لوسی (یا لوییزا؟ یا لوسیا؟) از مبدا سفرشان به خانهی پدری جیک و بازگشت دوباره به مبدا (و این تصور که این سفر نیم روزه سالهای سال در ذهن شخصیتهای فیلم در حال تکرار است)، لوپ تکرارشونده و غمبار جیک جوان و جیک کهنسال و بازگشت به موتیف آشنای چارلی کافمن: تئاتر و ادغام ماهرانهی آن در واقعیت به طوری که تفکیک پایان یکی و آغاز دیگری هم برای شخصیتهاش غیرممکن است – و همین عدم توانایی در تفکیک واقعیت از خیال به یک معنی موتورمحرکهی داستانهای او هستند– و هم ما مخاطبین را در چالشی دلپذیر به لحاظ درک موقعیتهای داستانی قرار میدهد.
شاید اولین چیزی که در مرورکارنامهی چارلی کافمن جلب توجه کند تلختر و تیرهتر شدن حال و هوای فیلمهای او در گذر زمان باشد. فقط کافی است فضای فانتزی و «مشنگی» آثاری مثل جان مالکوویچبودن و اقتباس را با اتمسفر بدبینانه و محزون آنومالیسا و من به پایان دادن این وضع فکر میکنم مقایسه کنید. این تفاوت بدون شک هم ریشه در تجربهی زیستهی هنرمند دارد و هم تا حدودی متاثر از این واقعیت است که در آثار ابتدایی کارنامهی کافمن کارگردانانی مثل اسپایک جونز و میشل گوندری با جهانبینی خاص خود مسوول اجرای فیلمنامههای کافمن بودهاند (اگر بدانید که اسپایک جونز هم از خالقان اصلی یکی از شنیعترین سری کمدیهای تمام این سالها، یعنی سری تلویزیونی و سینمایی احمق بوده است و همزمان آثار تحسین شدهای مثل اقتباس و او را روی پرده داشته است در «خل و چلی»بودن جهانبینی او شک نمیکنید!). کافمن فضای پریشان آنومالیسا را تا حدی به مدد تکنیک استاپ-موشن و موقعیتهای به شدت استیلیزهی فیلم قابل تحمل کرده بود، ولی او در من به پایان دادن این وضع فکر میکنم دیگر فرصتی برای فرار از این تشویش ذهنی به بینندهاش نداده. اینجا هم، همچون بسیاری از آثار قبلی کافمن سایهی بلند تباهی محتوم و غیرقابل اجتناب بر فیلم گسترده شده، رابطهی در آستانهی فروپاشی جیک و لوسی (یا لوییزا؟ یا لوسیا؟)، مادر در آستانهی احتضار، پدر درگیر با فراموشی و شاید از همه مهیبتر سرنوشت حیوانات اسیر شده در مزرعه (استعارهای از وضعیت شخصیتهای جهان فیلم ساز؟) همه قطعات تکمیلکنندهی پازل وهمناک کافمن در من به پایان دادن این وضع فکر میکنم هستند، روابط و زندگیهایی که زمانی با شوق و آسودگی همراه بودهاند و حالا که به پایان خود نزدیک میشوند به تصاویری دردناک و زجرآور بدل شدهاند. و این شاید ویژگی مشترک انسانها باشد که در مواجهه با زوال (زوال رابطه یا عقل یا زندگی) به نبردی بیهوده با واقعیت رو میآورند (از این منظر «انسان تنها حیوانی است که به مرگ میاندیشد» دیالوگ کلیدی فیلم است).
مهمترین دستاورد فیلم احتمالن این باشد که توانسته این احساس ظلمت فراگیر در جهان داستانیاش را بدون آن که ذرهای دچار لکنت شود به بینندگانش منتقل کند و این امر به مدد اجرایی متمرکز و ماهرانه در بالاترین سطح ممکن میسر شده،فضاهای کمنور در کنارهای قابهایی کلاستروفوبیک و استفادهی هوشمندانه از ابعاد تصویر ۴:۳ (حاصل کار خیرهکنندهی لوکاش ژال لهستانی) نقشی اساسی در انتقال حس گرفتارشدن شخصیتها – و البته ما مخاطبین – در زمان و مکان بازی میکنند. کافمن کارگردان توانسته سیاهی و تیرگی نفوذکرده در کلمات کافمن نویسنده را با چیرهدستی تمام به تصویر در بیاورد و نتیجه فیلمی شده است که در تصویرکردن مهابت مواجههی انسان با نیستی میتواند همتراز بزرگترین آثار تاریخ سینما در این زمینه بایستد.
در این که من به پایان دادن این وضع فکر میکنم فیلمی نیست که بتواند هر سلیقهای را راضی کند شکی نیست. فیلم عجلهای در تعریفکردن قصهاش ندارد و کوچکترین اهمیتی هم نمیدهد که بینندهی بیحوصله و کمطاقت را از دست بدهد. از نظر مضمونی و حسی هم من به پایان دادن این وضع فکر میکنم بیشترین فاصلهی ممکن را با آثار ابتدای هزارهی سوم کافمن دارد، با اینکه مفهوم فانیبودن انسان و بیدفاعبودنش در برابر مرگ و تباهی درون مایهی جدید در آثار کافمن نیست ولی حتا فیلمی مغموم مثل نیویورک، جزء از کل هم به مدد طنز ظریفش این قابلیت را داشت که در لحظاتی بینندهاش را از فضای گرفتهی پرملالش بیرون بیاورد، اینجا و در من به پایان دادن این وضع فکر میکنم ولی خبری از کوچکترین نشانهی امیدی نیست. با این وجود و حتا اگر کافمن در تلخترین، ناامیدانهترین و بدبینترین حالت خود نسبت به انسان، روابط انسانی و زندگی قرار گرفته باشد باز هم این فیلمی است که تجربهی تماشایش به اندازهی ذهن خالقش منحصربهفرد و تکاندهنده است. تجربهای مثل این که در یک شب سرد زمستانی کسی یک سطل آب یخ روی شما بریزد و بعد مجبورتان کند تا صبح با لباس خیس وسط حیاط بایستید.
نوشتهی حمیدرضا سلیمانی
از پروندهی حلقهی منتقدان آرتتاکس برای فیلم «من به پایان دادن این وضع فکر میکنم» دیدن کنید:
نقد نخست: نوشتهی خسرو نقیبی | لباسی تن پادشاه نیست
نقد دوم: نوشتهی حمیدرضا سلیمانی | نور زمستانی
نقد سوم: نوشتهی محمدحسین گودرزی | خلاف خرق عادتهای همیشه
نقد چهارم: نوشتهی سارا آقابابایان | فراش خیال
نقد پنجم: نوشتهی پوریا یوسفی کاخکی | چارلی کافمن بودن!
I’m Thinking of Ending Things Review; by Hamid Reza Soleimani
Khosrow Naghibi (chief editor):
Don’t take all the praise too seriously; this is the king without his clothes
Sara Aghababayan:
Maybe due to the nature of its subject, it’s not as intellectual as Synecdoche, New York or hopeful as Eternal Sunshine but it’s another spark of Charlie Kaufman’s mind in the dramatisation of the human mind.
Hamid Reza Soleimani:
It’s as if someone throws you a bucket of cold water and tells you to stand there wet for the entire night.
Mohammad Hosein Goodarzi:
Maybe the clear philosophy is time moving forward and people being stuck, but even if we consider the movie’s twisted timeline, it goes nowhere.
Pooriya Yoosefi:
At first glance, Kaufman’s new movie feels more like Linklater-ish. A director whose characters are trying to find an understanding of themselves in constant exploration of metaphors
از مجموعه تحلیلگران عصر ارتباطات بیشتر ببینید:
آرتتاکس را در توئیتر، تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید
کیدتاکس Kidtalks.ir | کیدتاکس رسانه تصویری کودکان و نوجوانان
تکتاکس Techtalks.ir | اولین رسانه تصویری فناوری اطلاعات و ارتباطات ایران