زیرنویس اختصاصی از آرتتاکس: ویلم دفو روبهروی دوربین نشسته و به مرور کارنامهاش میپردازد؛ این ویدیوی دیدنی را از دست ندهید
ویلم دفو:
هیچوقت تصمیم نگرفتم که بازیگر بشم. همیشه فکر میکردم شغل متفاوتی خواهم داشت و بعد از مدتی به خودم گفتم که الآن که چند وقتییه که این کار رو دارم انجام میدم، یه بازیگرم.
در کنار مرور کارنامهی ویلم دفو ببینید:
ریچارد لینکلیتر کارنامهاش را مرور میکند | خود را به چالش بکشید!
تو یه دورهی بازیگری به مدرسهی فیلم رفتم ولی خیلی زود ترکش کردم .داشتم در مورد گروههای بازیگری و پروژهی منهتن و کسایی مثل گروتفسکی، رابرت ویلسون میخوندم بنابراین به مکا در نیویورک رفتم.
بخشی از من بهم میگفت که میخواستم بازیگر سنتی باشم ولی در نهایت راهم ختم میشد به پایین شهر و رفتن به اجراها و دیدن رقصها. با شرکتی به اسم گروه ووستر آشنا شدم و بیست و هفت سال باهاشون کار کردم. این زندگی روزانهی من بود
دروازههای بهشت
اولین فیلم من که تو آیامدیبی ثبت شده، دروازهی بهشته ولی اون اتفاق خیلی خاصی بود. یکی گفت قراره مایکل چیمنو یه فیلم بسازه و اون زمان شکارچی گوزن تازه اومده بود.
در کنار مرور کارنامهی ویلم دفو ببینید:
جان تورتورو کارنامهاش را مرور میکند | صادقانه بگویم خیلی خوششانس بودم!
فیلم رو دیدم و خیلی دوست داشتم. بهم گفته شد که اینها دارن دنبال چهرههایی از اقلیت جامعه میگردن. انتخاب بازیگر به این شکل بود که یه مونولوگ رو اول به انگلیسی و بعد به یه زبان دیگه میگفتی. به یکی از دوستام گفتم که اون مونولوگ رو به آلمانی بنویسه و همین جوری فکر کردن که به آلمانی مسلطم. وقتی رسیدم اونجا، چمینو ازم خواست صحنهای رو بداهه اجرا کنم کل صحنه رو برام توضیح داد و تهش گفت همهش به آلمانی باشه. منم گفتم من که آلمانی بلد نیستم! «چی؟! آلمانی صحبت نمیکنی؟»
در نتیجه شدم یکی از سیاهیلشکرها. یکی یه جوک بهم گفت که چمینو صدای خندهی من رو شنیده و بهم میگه، ویلم، بیا جلو، همین. از اون نقش اخراج شدم برای همین اولین فیلمم حسابش نمیکنم هر چند اگر دقت داشته باشین، منو پیدا میکنین. یکی از صاحبای خروس جنگیهام. خروس من با خروس جف بریجز میجنگه
بیعشق
اولین نقشی که به دست آوردم و نقش پررنگی داشتم در فیلم بیعشق بود. جایی بود که همه چیز شروع شد
کاترین بیگلو و مونتی موتگومری من رو تو گروه ووستر دیدن و ازم پرسیدن دوست دارم فیلم بسازم یا نه.
در کنار مرور کارنامهی ویلم دفو ببینید:
جف گلدبلوم کارنامهاش را مرور میکند | کار با کراننبرگ تجربهی مهمی بود
من همیشه جذب کارگردانهای قوی و مؤلف میشم، کارگردانهایی که میخوان کار مهمی انجام بدن. دوست داری اطراف اون آدما باشی چون باعث الهامت میشن. جاهایی میبرنتون که به تنهایی نمیتونی بری. هدفم انجام دادن کارم نیست. میخوام کمک کنم به هنرمندهای دیگه تا کاری که میخوان، انجام بشه. اونا پشت دوربین نشستن و یکی باید موش آزمایشگاهیشون بشه. من یکی از رنگهای روی بوم نقاشیم و عاشق این موضوع
جوخه
جوخه فیلمی بود که ساختش خیلی طول کشید. الیور استون با بازیگران زیادی ملاقات کرد چون میخواست یه گروه بازیگر استخدام کنه و بعد تصمیم بگیره هر کدوم چه نقشی رو بر عهده دارن. بهم گفت «آره، قراره تو این فیلم باشی، نمیدونم کدوم نقش» که رویکرد جالبی بود.
به فیلیپین رسیدم و آخرین هواپیمایی بود که رسید چون انقلاب شده بود. تهیهکنندهها گفتن فعلن سر جاتون بمونین، ساخت فیلم کنسل شده و به وقتش شما رو برمیگردونیم. بنابراین برای سه یا چهار روز من و چند نفر دیگهای که زودتر از من رسیدن رفته بودیم بیرون کنار مردم و احساس فوقالعادهای داشتم. چون انقلابی بود که تقریبن بدون خشونت شکل گرفت. فیلم برگشت سر جاش و تونستیم بسازیمش
در کنار مرور کارنامهی ویلم دفو ببینید:
ریدلی اسکات کارنامهاش را مرور میکند | از خودم مطمئنم!
چرا اون صحنهی مرگ در جوخه اینقدر ماندگار شده؟ در حال اجراش احساس خاصی داشت ولی این دلیل نمیشه که صحنهی ماندگاری باشه. همهی عناصر به خوبی کنار هم قرار گرفتن. وقتی در مورد بازیگری وظیفه محور صحبت میکنیم انگار احساسی نیست ولی خیلی احساسییه. گفتن که از اینجا تو اونجا بدوم و میدونم در یک نقطهی خاصی قراره بمیرم کاری از این سادهتر هست؟ ولی وقتی درگیرش میشی، مثل تمرین برای مردن بود.
وقتی میبینمش، مو به تنم سیخ میشه. اولین باری که نامزد اسکار شدم، قشنگ یادمه حتا از زمان اعلام نامزدها خبری نداشتم پرستار بچهم بهم زنگ زد و گفت «شنیدی؟ تبریک میگم که نامزد اسکار شدی»
آخرین وسوسهی مسیح
پیدا کردن نقش مسیح خیلی طول کشید و به هیچ وجه بخشی از این جستوجو نبودم! تقریبن هر بازیگری که میشناسم، برای این نقش تست داد ولی کسی به من خبر نداد.
زمانی که معلم بودم، باهام تماس گرفتن و گفتن مارتین اسکورسیزی میخواد باهات صحبت کنه. رفتم نیویورک و گفتم بله، به شدت دوست دارم این نقش رو داشته باشم. اون هم گفت پس بریم سراغش
در کنار مرور کارنامهی ویلم دفو ببینید:
اندی سرکیس کارنامهاش را مرور میکند | راه زیادی آمدهایم
وقتی به صلیب کشیده میشین، جریانی پر از احساسات و همدردی درونت ایجاد میشه. لحظهی خیلی قدرتمندییه. اون فیلم تأثیر بزرگی روی من داشت. موقع فیلمبرداری در مراکش هیچی اطرافمون نبود؛ تا میلیونها مایل، دنیای مدرن ازمون دور بود
اصلن فکر نمیکردم فیلم جنجالی بشه. نیت ساختش خیلی خالصانه بود. داشت مسألهای رو مربوط به روحانیت بررسی میکرد. انتظار مشکلاتی رو که پیش اومد نداشتم. فکر اون زمان از دید سیاسی هم خاص بود. راستهای مذهبی به چیزی نیاز داشتن که تمام مشکلاتشون رو دور اون بپیچن و این فیلم همون چیزی بود که میخواستن
از ته دل وحشی
تجربهی خیلی خوبی بود چون اون نقش خود به خود اجرا میشد. یه روز دیوید لینچ یه دست لباس آورد و گفت ویلم این لباس توئه، همین! بعدش گفت که باید یه وقت از دندونپزشک هم بگیریم. گفتم چرا؟ فیلمنامه رو خونده بودم و نوشته بود وضع دندونهاش خرابه ولی نشون میده چهطور بعضی از اوقات بازیگرها خودشون رو محدود میکنن. هیچوقت فکر نمیکردم قراره دندون مصنوعی بذارم. گذاشتمشون تو دهنم و دیگه نمیتونستم درست دهنمو ببندم. احساس مضحکی داره. انگار گرسنهاین، غذا میخواین و قراره سرش با چند نفر بجنگین. اون، کلید نقش بود. موی ژل زده، لهجه، همه کنار هم قرار گرفتن. همهی اینها با عوامل خارجی شکل گرفت. نقش خوبی بود
قدیسان بوندوک
این، اولین فیلم تروی دافی بود. تروی یه خدمتکار توی بار بود و از فیلم خوشش میاومد. به خودش گفت که میتونم یه چیزی بهتر از این فیلمهایی که میبینم، بسازم بنابراین یه فیلمنامه نوشت و خریدارهای زیادی داشت. برای انتخاب بازیگر هم به مشکلات زیادی برخورد. در نهایت به بنبست خوردن و دوباره سر کارهایی که باید انجام میدادن، فکر کردن.
منو تو تئاتر پیدا کرد. نه گذاشت و نه برداشت گفت که اجرایی که دیده از نظرش مسخره بود ولی رفتار خوبی داشت. دوست داشتم که خودش کار رو شروع کرده و این براش یه پروژه خیلی مهمییه.
آره، ساختش یه جور قمار بود. خیلی از مردم انتظار دیدنش رو میکشیدن و بعد کلن از چشم همه افتاد. پخشش خیلی محدود بود. ولی برخلاف تمام مدلهای کسب و کار معروف شد و تبدیل شد به یک فیلم کالت. میتونم طرفدارهایی که تو خیابون پیشم میآن رو حدس بزنم؛ معمولن مردن ولی نه همیشه و یه سن و سال خاصی دارن. وقتی سمتم میآن، میدونم طرفدار قدیسان بوندوکن. کسی که میخواد در مورد کارآگاه اسمکر صحبت کنه که بازی در نقشش واقعن حال داد. قدیسان بوندوک جای خاصی تو قلبم داره. یه سری فکر میکنن خیلی چرته ولی کسایی که دوستش دارن، با تمام وجود عاشقشن
سایهی خونآشام
دومین باری بود که نامزد اسکار شدم. نقش خونآشامی رو دارم که شخصیتش براساس نوسفراتوئه یعنی میتونستم فیلمش رو ببینم و رفتارهای یارو رو دقیقن تکرار کنم. نقش از اونجا شروع شد.
در کنار مرور کارنامهی ویلم دفو ببینید:
هانس زیمر کارنامهاش را مرور میکند | هر قصهای را باید شخصی کرد
کار گریمش سه ساعت طول میکشید و سه ساعت هم برای پاک کردنش، اونم هر روز. تمام چیزهای ممکن رو به شکل خیلی قوی و باثباتی داشت تا توجه من رو از خودم بکشه بیرون. هر وقت این اتفاق میافته در اجرای نقشت لذت دوچندانی میبری و رفتارهایی کشف میکنی که در حالت عادی به ذهنت نمیرسید. نباید منتظر باشی که از چیزی الهام بگیری بلکه باید خودت دست به کار بشی. فقط با کنش، کار جواب میده
اسپایدرمن
به شدت میخواستم اون نقش رو داشته باشم و سرش رقابت زیادی بود. یادمه در حال ساخت فیلمی در اسپانیا بودم که یکی از عوامل انتخاب بازیگر اومد تا از من تو اتاق هتلم تست بگیره. این شکلی، نقش برای من شد و باید برای اون نقش میجنگیدم
دوستهام گفتن واقعن؟ میخوای فیلم کارتونی بسازی؟ یه سری رفتار سردی باهام داشتن. ولی فکر کردم که نه، این نقش باحال و جذابه. فیلمهای کمیکبوکی کم بودن و احساس کردم چیز جدیدییه. سم ریمی رو هم داشتیم که هم اسپایدرمن رو میشناخت و هم عاشقش بود.
نورمن آزبورن نقش دوگانهای بود. سیمکشی زیادی داشتیم در کل این کارها برای من جالبن. مثل اینه که تو سیرک اجرا کنی
کی قراره در مورد سیرک، فیلم بسازن؟ من که آمادهم
زندگی در آب با استیو زیسو
تا الآن، چهار بار با وس اندرسون کار کردم و «زندگی در آب با استیو زیسو» اولی بود. فکر نکنین وس اندرسون فقط به یه شکل کار میکنه؛ هر بار متفاوته.
یه سری نمای مستر بسیار بلند بودن و بعضی از بازیگرها رو برای پر کردن صحنه جلوی دوربین میآورد در نتیجه همیشه سر صحنه بودم. وس میپرسید دوست داری تو این پلان باشی؟ بعضی اوقات یک روز تمامن روی یک پلان کار و تمرین میکردیم و بعد آخر روز فیلمبرداری میشد. بعضی اوقات هم فقط دو برداشت نیاز داشتیم. احساسی مثل تئاتر داشت
وقتی میگم معمولن سراغ کمدی نمیرم متوجه میشم که بعدش، میرم تو یه فیلم کمدی بازی میکنم صحنهها رو اجرا و تو اون دنیا زندگی میکنی. الآن که میبینم، میتونم بگم این کمدییه
ضد مسیح
عاشق اون فیلمم. حرفهایی میزنه که کسی جرأت گفتنش رو نداره. مقداری به خاطر خشونت زیاد و محتواش بهش انتقاد میشه. ولی جز اینها، فیلم حرفهای بسیار بیشتری برای گفتن داشت.
لارس هر روز یه برخورد رو داره و آدم رو شوکه میکنه. هر روز، جذابه. وقتی روی فیلمی به این سنگینی یا تاریکی کار میکنی. بعضی اوقات میتونه باعث کابوسهای شبانه بشه. بعضی اوقات میتونه اونقدر جالب باشه که که بتونی با شوخطبعیش کنار بیای و خوش بگذرونی
پروژهی فلوریدا
شان بیکر جذبم کرد. انسان خیلی با اخلاصییه. بلده کاری رو که من خیلی دوست دارم، انجام بده اونم اینه که با هر چیزی که داری بتونی کار کنی. کار کردن با کسایی که معمولن بازیگر نیستن یا حتا بازیگرهای جدید لذتبخش بود. دنیایی خلق کرد که اونها در این دنیا وجود داشتن. در مورد این فکر نمیکردن که دارن نقش بازی میکنن. ممکنه یه بازیگر نباشم و میتونم مدیر یه مسافرخونه باشم. کسانی بودن که زندگیشون مشابه فیلمی بود که داشتیم میساختیم. اونایی که در اون وضعیت زندگی میکردن بهمون گفتن چهطور فیلم رو بسازیم. در نتیجه وقتی داری روی یه فیلم کار میکنی ممکنه با کسی کار کنی که هفتهی پیش آشپز بوده یا زنی که شاید مدله یا کسی که سی ساله کارهای شیکسپیری بازی کرده. هر کسی راه متفاوتی برای رسیدن به اونجا داره و این رو دوست دارم
بر دروازهی ابدیت
نقش زیبایی بود. جولیان (اشنابل) دوستمه. تو استودیوی نقاشی هم رفتم و دیدم که داره نقاشی میکنه و کارشم بلده.
راه بسیار خاصی برای روایت این داستان داشت که میدونستم قرار نیست یه فیلم بیوگرافی مزخرف باشه. تصورییه از چیزی که ما فکر میکنیم ونسان ونگوگ بوده. سکانسهای زیادی هست که نقاشی میکنم و کسی جای من نیست. باید یاد میگرفتم که چهطور نقاشی کنم و جولیان چیزهای زیادی بهم یاد داد؛ نه فقط در مورد نقاشی بلکه دیدگاهمون نسبت به چیزهای مختلف. موقع ساخت اون فیلم، احساس سرزندگی داشتم
فانوس دریایی
واو، راب اگرز! جادوگر رو دیدم در حالی که هیچی ازش نمیدونستم. فکر کردم که واو، یه فیلمساز درست و حسابی پشت این بوده. چیزی در مورد دنیاسازیش وجود داشت که تبدیلش نمیکرد به فیلم تاریخی که به خودش اشاره داشته باشه. میتونستی واقعن وارد اون جهان بشی.
نقد فیلم فانوس دریایی با بازی ویلم دفو و رابرت پتینسون از نگاه منتقد وبسایت راجر ایبرت | پیشروی تا مرز جنون
دنبال راب اگرز رفتم. خواستیم چند تا کار با هم انجام بدیم ولی شرایط جور نشد. بعد یک روز گفت که «فهمیدم، تو و راب پتینسون، آره یا نه؟» خیلی مستقیم و بدون وقت تلف کردن ازم پرسید و منم گفتم قطعن. این که بتونی با یه لهجهی خیلی غلیظ بازی کنی، اتفاق عادیای نیست و سر و کله زدن باهاش، چالش جالبییه
بروکلین بیمادر
ادوارد نورتون رو میشناسم. جفتمون اهل نیویورکیم. تو فاز پیشتولید بود و زمان نسبتن دیری ازم پرسید و منم گفتم نمیرسم این نقش رو اجرا کنم. داشتم برای فانوس دریایی، ریشم رو بلند میکردم و گفتم کسی که تو دههی ۵۰ ریش نمیذاشت. چون دارم ریشمو برای یه فیلم دیگه بلند میکنم ممکنه به اندازهی کافی خودم رو درگیر این فیلم نشم. فرداش زنگ زد و گفت فکر نکنم مشکلی باشه! پافشاریش رو دوست داشتم در نتیجه گفتم باشه، منم هستم. در نهایت، خودمو سورپریز کردم. ریش کمک میکنه چون شخصیت رو به شکلی جدا میکنه که تو روایت داستان خیلی کاربردییه
تلاش میکنم تو گذشته زندگی نکنم و خیلی در مورد آینده هم فکر نکنم. بگین هیپیام، چی میتونم بگم؟ الآن اینجا باش عزیزم؛ درسهات رو یاد میگیری، بعضی چیزها رو اصلاح میکنی و تلاش میکنی به آزادی شخصی برسی
از مجموعه تحلیلگران عصر ارتباطات بیشتر ببینید:
کیدتاکس Kidtalks.ir | کیدتاکس رسانه تصویری کودکان و نوجوانان
تکتاکس Techtalks.ir | اولین رسانه تصویری فناوری اطلاعات و ارتباطات ایران