اختصاصی از آرتتاکس: در چهلودومین سالمرگ واروژ هاخباندیان، آهنگساز مشهور ایرانی، با حسین عصاران، نویسندهی کتاب واروژان ، دربارهی نحوهی نگارش کتاب و زندگی این موسیقیدان ایرانی گفتوگو کردیم. علاوهبر نسخهی تصویری این گفتوگو میتوانید نسخهی کتبی را در زیر مطالعه کنید:
خسرو نقیبی: مقابل حسین عصاران نشستهام و کتاب ارزشمندش دربارهی واروژان یا به قول شهیار قنبری، واروژان جان، که در دستان من است، کتاب بسیار عجیبی است؛ از این منظر که بر روی جلدش تنها شمایی از تصویر واروژان دیده میشود و خبری از اسم واروژان و حتا اسم حسین عصاران هم دیده نمیشود. البته جلد اصلی در این نسخه در پشت کتاب چاپ شده. اما این طرح روی جلد ارجاعی است به وجه کشف نشدهی واروژان و حضورش در سایهها علیرغم آن که همه به جایگاه موسیقی رفیع و بزرگ او آگاه هستیم. ایدهی کتاب به چه شکل در ذهنتان آمد و اصلن چرا واروژان؟ البته بگویم انتخاب کار بر روی واروژان، بسیار جاهطلبانه و سخت است
حسین عصاران: واژگانی که به کار بردید بسیار درست بودند. این کتاب کار جاهطلبانهای بود. کسی به این که ایدهی اول چگونه به ذهنم آمد اشاره نکرده بود و حتا خودم هم به آن بخش کشف نشدهی واروژان فکر نکرده بودم ولی میبینم که مفهوم صحیحی دارد. به دو نظر باید اشاره کرد: یکی این که ناشر به این دست کارها علاقه دارد و نحوهی ارائه و زیباییهای کتاب برایش مهم است. پیش از این هم کتاب بهرام اردبیلی را با طرح آیدین آغداشلو چاپ کرده بود. موقع کار، ایدهی اصلی این بود که از یکی از عکسهای کامران شیردل استفاده کنیم. ولی آقای سالخورد گفتند که چه بهتر برای جلد از طرحی خاص استفاده کنیم.
امکان راجعهی دوباره به آقای آغاداشلو نیز فراهم نبود چون با ایشان آشنا نبودم. بنابراین خلاصه بگویم از یکی از دوستانم پرسیدم که آیا امکان ارائهی طرحی از سوی آقای مثقالی وجود داشت یا نه. هر چند بیشتر حالت رفع تکلیف داشت. دوست عزیزم علی بختیاری گفت که به آقای مثقالی اطلاع میدهد. چند روز بعد از من خواست چند عکس از واروژان به او بدهم و فکر کردم قضیه شوخی است. تا آن که صبحی یک، طرح به دستم رسید و باورم شد. هنگامی که طرح واروژان را دیدیم، به این نتیجه رسیدیم که ایدهی انداختن کل عکس روی جلد مناسب است. ولی برای منی که دو سال مداوم روی این کتاب کار میکردم و شبها تنها ۴ ساعت میخوابیدم، هضم کردن این موضوع که اسمم روی جلد نباشد اندکی سخت بود.
ولی به دو دلیل از صمیم قلبم حاضر شدم با این موضوع موافقت کنم. یکی این که طرح آقای مثقالی را که به نظرم اثر هنری فوقالعادهای است، تمامن روی جلد قرار داده میشود. دوم این که با فرم خود کتاب هماهنگ بود. برای شناساندن شخصیت و چهرهی واقعی واروژان، باید خطها را مانند قطعات پازل به سختی کنار هم میچیدم. در نهایت مهمتر از همهی اینها جاهطلبی که شما به آن اشاره کردید، کنار گذاشتم و نخواستم نامم کنار نام بزرگ واروژان به هر شکلی نوشته شود. ضرورت این موضوع من را سمت کتاب کشاند. در نتیجه اسم من به جلد پشتی کتاب برده شد. این کار مجموعهای از اتفاقات فوقالعاده بود که از دوستان بابتش بازخوردهای بسیار خوبی دریافت کردم. حرفهای شنا نیز به آن بازخوردهای خوب افزوده شد.
به نسبت کتاب اول «باران عشق: گفتوگو با ناصر چشمآذر» در این کتاب با تاریخنگاری مفصلتر و منحصر به فردتر روبهرو هستیم. اینجا برخلاف قبل نمیتوانید بر روی اطلاعاتی که از سوی خود شخص برای نوشتن بهره بردید، حساب باز کنید. حال اگر اندکی به تاریخ موسیقی ایران با دقت نگاه کنیم، میبینیم واروژان به سبب تاریخ فوتش و اتفاقاتی که پس از آن رخ میدهد، جزو چهرههای ناشناختهی این عرصه است. از آن دوران نوشتهی چندانی وجود ندارد. حین پرداخت و تصویری که از واروژان در کتاب میبینیم و اتکا به سخنان افراد مختلف در مورد او، در چه لحظهای به این نتیجه رسیدید که میتوان با تیکه بر تمام اینها کتابی در مورد واروژان نوشت؟ آیا از ابتدا سنگبنایی برای کار وجود داشت؟
حقیقت این است که احساس میکنم نباید این کار را انجام میدادم! در واقع باید مخاطب این کتاب میبودم. این کتاب باید مدت زمان بسیار قبلتر حتا زمانی که واروژان در قید حیات بود، نوشته میشد. حداقل یک سری اطلاعات اولیه در مورد او وجود داشت. همواره هنگام صحبت از واروژان به عنوان علاقهمند ترانه و موسیقی قدیمی ایرانی میدیدم که تصویرش مبهمتر و نامشخصتر میشد. یادم میآید در اواسط دههی هفتاد، برنامهای رادیویی به نام «از مرغ سحر تا دو پنجره» پخش و در برنامه با هنرمندان و کارورزان موسیقی ایرانی در مورد چهرههای تأثیرگذار این موسیقی صحبت میشد. هنگام صحبت از موسیقی پاپ (هر چند به نظرم عنوان دقیقی نیست) بلا استثناء تمام حاضران از واروژان حرف میزدند.
مسأله این بود که خب یک سری از آثار او را مانند موسیقی سلطان صاحبقران داشتم و کم و بیش با او از طریق مادرم آشنا بودم ولی چیزی در مورد زندگی او پیدا نمیکردم. برای مثال اواسط دههی هفتاد در گزارش فیلم، آقای ضابطیان پروندهای چندصفحهای در مورد واروژان کار کردند و جزو اولین کارهایی بود که به او میپرداخت. با گذر زمان و در فضای مجازی و رسانههای دیداری و شنیداری نو نام واروژان در صحبتهای مربوط به دوران طلایی ترانههای ایرانی همواره مطرح بود ولی چیزی از او نمیدانستیم. اگر مجموعهی آوردههای مجلات و گفتههای دیگران را کنار هم بگذاریم، جمعن بیشتر از دو صفحهی کاغذ A4 پر نمیشد. میدانیم مدتی در آمریکا بوده، سپس بازگشته و در رادیوی ملی کار کرده است و در نهایت هم در عرصهی موسیقی پاپ ایرانی تأثیرگذار بوده.
میماند کارش روی موسیقی سلطان صاحبقران و در نهایت مرگ نابهنگامش هنگام ضبط موسیقی بر فراز آسمانها. داشتههای ما از واروژان به همین خلاصه میشد. با توجه به علاقهای که به واکاوی متن اتفاقات دارم و عرصهی ترانه را گزارشی از فرهنگ، سلیقه و سطح برداشت جامعه (به قول آقای ناصر تقوایی فرهنگ یعنی سلیقه) میدانم، باید میدیدم تحولی که واروژان نسبت به قبل ایجاد کرده چیست و چه تأثیری گذاشته است. به عبارتی چه چیزی باعث شده او روی کار آید.هیچ کدام از این سؤالات پاسخی نداشتند.
هنگام کار بر روی کتاب باران عشق، سخنان من با ناصر چشمآذر همواره ختم به «استاد واروژان» میشد. در گفتوگو با دیگران برای همان کتاب هم بحث به واروژان کشیده میشد. روزی، هنگام صحبت با آقای سریر، به من پیشنهاد دادند سراغ کاری بر روی واروژان بروم. آقای چشمآذر هم گفتند خوب است اگر کاری روی زندگی واروژان بنویسم. به این شکل هنگام صفحهآرایی کتاب باران عشق، کارم را بر روی کتاب واروژان شروع کرده بودم. از اسفندیار منفردزاده به منزلهی آشنایی و گفتوگوهای بیشمارمان خواهش کردم راه را برای تحقیق روی واروژان باز کند.
برنامهای از داشتهها و اطلاعاتی که باید سراغشان بروم، نوشتم. سراغ نزدیکترین همکارانش، شهریار قنبری و بابک افشار رفتم. ارتباط با این دو سخت بود چون واروژان برای آنها چهرهی پراهمیتی بود و با هر کسی در این زمینه صحبت نمیکردند. اعتماد این عزیزان به سختی جلب شد. اطلاعات اولیه را از این دو نفر کسب کردم. یادم است ساعت دوازده شب شروع میکردم به صحبت با آقای قنبری و تا پنج یا شش صبح طول میکشید؛ با آقای افشار نیز همینطور. حال زندگی واروژان به دستان من رسیده بود و باید فکر میکردم که چه میشود کرد. لیست تمام کارهای واروژان چه در سینما و چه در موسیقی جمع کردم و به همهشان گوش دادم. فیلمها را دوباره دیدم چون منابع پیشین قابل اعتماد نبودند و اشتباهاتی در این زمینه رخ داده بود.
بسیاری از فیلمها پیدا نمیشدند. برای مثال جهنم سفید وجود نداشت. حال مدت زمانی اداری طول میکشید که از خانهی فیلم درخواست کنم نسخهی ۳۵ میلیمتری را برای من پخش کنند و حداقل تیتراژ فیلم را ببینم تا بدانم واروژان روی این اثر کار کرده یا نه. تمام فیلمها را دیدم و یادداشت برداشتم. همهی کسانی را که با واروژان همکاری کردند یا به نحوی مرتبط بودند، فهرست کردم. حالا دردسر اصلی پیدا کردن این افراد بود. فکر میکردم بسیاریشان فوت شدهاند؛ برای مثال، آقای مارسل استپانیان. هنگامی که با خود آقای استپانیان تماس گرفتم، تعجب کردند که چهور کسی پس از پنجاه سال سراغش آمده و دارد در مورد واروژان از او سؤال میپرسد.
یا برای مثال با آقای خطیبی، مدیربرنامههای واروژان هنگامی که در بیمارستان بستری بودند، صحبت کردم. صحبتها جمع و پازل به تدریج کاملتر میشد. تأکید داشتم که با توجه به عدم حضور واروژان، از اطلاعات مستند باید استفاده کنم چون حرفهای بیپشتوانه و بیسند بسیار بودند و خاطرهگوییهای سهمخواهانه زیادی شنیدم در این حد که کسی از کنار استودیویی که واروژان در آن ضبط میکرده، گذشته و برای خودش داستان ساخته است. از این دست دیدگاههای سهمخواهانه همهجا میتوان پیدا کرد. حالا در این گفتوگوها اگر کسی از شخص دیگری صحبت میکرد، موظف بودم آن شخص را نیز پیدا کنم. تأکید دارم که برای یک سال و نیم، روزانه بیشتر از چهار ساعت نخوابیدم.
پیدا کردن تمام این افراد بخش سادهی کار بود. حالا باید اسناد و تاریخها را بیابم. حجم زیادی از کار این بخش در کتابخانهی ملی و در بررسی مطبوعات و مجلات گذشت تا بتوانم پانویس موثقی مبنی بر تاریخ کارهای واروژان پیدا کنم. پس از جمعآوری همهی اینها بود که تألیف کتاب شروع شد. قطعات پازل آماده بودند و فقط باید مرتب میشدند. ماحصل تمام اینها، کتاب واروژان است که آن را بسیار دوست دارم.
کتاب شامل دو بخش است. برای بخش تصویری، که خب میدانیم تصاویر آنچنانی از واروژان وجود ندارد، علاقمندم در مورد عکسهایی که در کتاب میبینبم توضیح بدهید که چهطور پیداشان کردید و در کنارش اسناد تصویری در پایان کتاب که بیشتر بریدهی جرائد و تصویر صفحات مطبوعات است. کمی در این مورد توضیح دهید.
قسمت مهمی از کار، همین بخش بود. فکر کردم هنگام نوشتن یک کتاب، باید محتوایی را به عنوان ارزش افزوده برای مخاطب عام قرار داد. عکس از واروژان وجود نداشت و عملن ناامید بودم. برای مثال آقای نوشینفر و خانم زندی و امثالهم که از هنرمندان دههی پنجاه عکسهای بسیاری گرفته بودند هم عکسی از واروژان نداشتند. به جای عکس، به کار دیگری فکر میکردم. در بعدازظهری دلپذیر با آقای شیردل در مورد صبح روز چهارم بابت جایزهای که گرفت، در حال صحبت بودم.
حین گفتوگو، آقای شیردل گفتند «من آنقدر به واروژان علاقه داشتم که روز ضبط موسیقی صبح روز چهارم، دوربین را برداشتم و از واروژان عکس گرفتم» شنیدن این حرف برای من خیلی مهم بود. از او در مورد عکسها پرسیدم و خوشبختانه ایشان هم لطف کردند و بابت علاقهای که به واروژان داشتند، آن عکسها را به من دادند. گرفتن بیست و نه عکس نادیده با نگاتیو درجه یک، اتفاق مهمی بود. در صفحههای آخر کتاب میتوانیم صفحهی گرامی را هم ببینیم. پیدا کردن صفحههای گرام این روزها سخت نیست و دوستان در این زمینه لطف داشتند و برای ما فراهم کردند.
اما پیدا کردن بریدهی جرائد سخت بود. برای مثال، آقای قنبری مطلبی در مورد واروژان و آلبوم برهنگی در مجلهی جوانان چاپ لسآنجلس نوشتند. به شخصه در پیدا کردن این نوشته توفیقی نداشتم و آقای قنبری به شکل اسکن شده آنها را برای من فرستاد. برای مثال میدانستم در روزنامهی رستاخیز تبلیغ بوی خوب گندم را امضاء کرده است. من تمام روزنامههای رستاخیز چاپ سال ۱۳۵۲ را ورق زدم و آن صفحه را پیدا کردم. در کنار اینها دستنوشتههایی از خود واروژان نیز وجود دارد که از طریق دوستان قدیمی او به دستم رسید. قسمت جذاب این کار در واقع محصول کاری گروهی و تیمی است که به لطف دوستان محقق نمیشد.
نکتهای بسیار مهم در کتاب وجود دارد، شعور ممیزی پشت کار است. یعنی در وزارت ارشاد، به کتاب به چشم یک سند تاریخی نگاه شده و نه یک آلبوم عکس قدیمی از خوانندگان پیش از انقلاب. از این موضوع چهقدر تعجب کردید؟
از چاپ کتاب ناامید شده بودیم چون پاسخی برای اجازهی چاپ به ما نرسیده بود. فکر کردیم که قطعن با انتشار مخالفت شده است. قرار شد که در این مورد صحبتی با وزارت ارشاد داشته باشیم. روزی که آمادهی رفتن بودیم، آقای سالخورد گفتند بگذارید برای آخرین بار نگاهی به دریافتیهایم بیندازم. پس از دیدن پیام، آن را به من نشان داد و دیدم تنها سه خط اصلحیه برای کتاب درج شده.
حتا حاضران میگویند پنج دقیقه از این بابت هاج و واج مانده بودم! واقعیت این است که اصلن چنین چیزی را پیشبینی نمیکردم. حتا برای کتاب ناصر چشمآذر کلمه به کلمه حذفی وجود داشت؛ مثلن از بخش لسآنجلس یازده صفحه کسر شد یا میگفتند از اینجا تا اینجا اسامی و کلمات حذف شوند. در نتیجه میتوانم بگویم به هیچ وجه امیدی از این بابت نداشتیم. اما بعد از آن که دیدم چیزی حذف نشده، حین صحبت کردن با آقای فخرالدینی و آقای سریر و سایر هنرمندان درجه یک، آن دوستان نیز حرف شما را تکرار کردند که شعورمندی ممیزی (هر چند اینجا نمیتوانم برای این دوست نامرئی از این کلمه استفاده کنم)
واضح است و توجه دارد حذف یکی از بخشها ساختار کتاب را به کل از هم میپاشد. بنابراین از همینجا بابت برخورد خوبی که داشتند تشکر میکنم! خوشبختانه از مجموعهی ارشاد و معاونت موسیقی بابت این کتاب بازخوردهای خوبی دریافت کردم. ثمرهی این کار، این است که کتابی در خود ایران نوشته و چاپ شده است.
آن سه خط حول چه چیزی بود؟
دو تا عکس بود و یک خط از نوشتههای خودم. از نوشتهی دیگران هیچ چیزی حذف نشده بود. از آن دو خط حرفی نمیزنم چون معذوریت داشتند و در کل این به اضافهی دو عکس حذف شدند. عملن کتاب کامل چاپ شد.
نوشتههای بسیاری از افراد مختلف در کتاب میبینیم؛ از گفتوگوهایی که انجام دادید تا نوشتههای خودتان. کدام بخش را برای خواندن انتخاب میکنید؟
برای هر فصل کتاب براساس مضمونش، گشتم و خطهای ترانههای واروژان را نوشتم. برای مثال فصلی دارم با عنوان حرفه: تنظیمکننده (بر مبنای حرفه: خبرنگار). در آن فصل به این میپردازم که واروژان پیش از ترانهی بوی خوب گندم، تنظیمکنندهی آثار سایر هنرمندان بوده. برای انتخاب اسم بسیار فکر کردم و به این رسیدم که «هر چه دارم مال تو» از همان ترانهی بوی خوب گندم. یا مثلن برای فصل صبح روز چهارم پیدا کردن خطی مناسب از ترانههای واروژان بسیار سخت بود.
در این فصل جایی نوشته شده که برای دریافت جایزهی سپاس به مراسم نرفته و در چاتاناگا مانده بود. تمام مدت نوشتن کتاب هم چه در خانه و چه در ماشین، تنها به ترانههای واروژان گوش میدادم. روزی هنگام رانندگی دقیقن قبل چهارراه جهانکودک در حال شنیدن ترانهی «وقتشه» بودم که به این خط رسید: «با چراغ و گل غریبه/ با غبار صمیمیام من» از همین استفاده کردم.
اما اگر بخواهم فصلی انتخاب کنم که به شخصه به شدت تحت تأثیرش قرار گرفتم، فصل بر فراز آسمانها بود. در این فصل در مورد مرگ واروژآن نوشتم. تا آن موقع شخصیت واروژان برای من تکمیل شده بود و بیاغراق با او همراه شده بودم. هنگامی که فصل مرگش را میبینم، جایی آقای شیردل در مورد این صحبت میکند که تابوت را باز کردند تا برای آخرین بار او را ببینند یا برادرش میگوید از صبح تا شب پشت پنجره بوده تا بتواند نفس بکشد، یادم میآید ساعت سه یا چهار صبح بود که مثل ابر بهار گریه میکردم گویی واروژان جلوی چشمم سکته کرده و فوت شده است.
در همان حال به اسفندیار منفردزاده زنگ زدم و با او در این مورد صحبت کردم. اسفندیار گفت «مگر واروژان در کتابت میمیرد؟» بلافاصله به ذهنم رسید هر جایی را که در مورد مرگ واروژان صحبت و کارهایی که بعد از مرگش انجا شده از متن کتاب خارج کنم، فصل جدیدی بنویسم و واروژان را نکشم. یعنی بلافاصله بعد از سکته و مرگ و دفن، فصلی باز کردم با نام «ساعت عزیمت تو، میتواند انتها نباشد» از شام آخر و به تمام یادگاریهای بعد از مرگ واروژان پرداختم. بنابراین اگر فصلی از کتاب را انتخاب کنم، بر فراز آسمانهاست و هنوز هم گاهی مانند آن شب تحت تأثیرش قرار میگیرم.