در فصل جدید actors on actors ستارههای سینما از تجربهی حضورشان در سریالهای مهم سال میگویند. در نخستین قسمت این مجموعه بنیسیو دل تورو و مایکل داگلاس با یکدیگر گفتوگو میکنند
مایکل داگلاس: کاراکترت یه آدم واقعی بود بنیسیو! البته قبل از اینکه در فرار از دانمورا بازی کنی مرده بود. از قبل دربارهی کاراکترت تحقیق یا پرسوجو کرده بودی؟
بنیسیو دل تورو : خب آره. از مدارک دو تا کاراکتر دیگه که به سلامت فرار کرده بودن نسخههایی وجود داشت. اونها رو خوندم و بن استیلر، کارگردان فرار به دانمورا خیلی مشتاق بود که من این نقش رو بازی کنم و قسمت اول رو بهم داد. من با خودم فکر کردم نحوهی پرداختن به این شخصیت خیلی هوشمندانهس.
بن استیلر از سریال فرار از دانمورا میگوید
مایکل داگلاس: شما فیلم رو در زندان کلینتون فیلمبرداری کردین. افرادی که بین سایر بازیگرها بودن واقعن زندانی بودن؟
بنیسیو دل تورو : درسته، ما در زندان فیلمبرداری کردیم، ولی بعید میدونم که هیچکدومشون واقعن زندانی بودن. نه… اونجا رو خالی کرده بودن.
مایکل داگلاس: باید بگم که من حسابی طرفدارتم، مثل خیلی از مردم. همیشه برام جالبه که میتونی مخاطب رو به خودت جلب کنی. تو من رو به یاد جک نیکلسون و شان پن میاندازی، چون میتونی نظر بینندهها رو با زمانبندی و سرعت مخصوص به خودت جلب کنی. وقتی داری کار میکنی به صحنه فکر میکنی؟ به این فکر میکنی که روند و سرعت صحنه چهطور باید باشه؟ یا همون موقع که بازی میکنی درگیرش میشی و به خودت میگی که فرصت کافی داری؟
بنیسیو دل تورو : خب راستش هر بار که نقشی رو بازی میکنم حس میکنم دارم عجله میکنم. همیشه انگار عجله دارم، حتا چند تا کارگردان بهم گفتن راحت باش، عجله نکن. واسه همین الان که میرم سرکار صدای این کارگردانها مثل اکو در گوشمه. شاید از زمان کلاس بازیگری هم باشه. کلاسهام در استودیوی استلا ادلر بود. اونجا میرفتم. یه معلم به اسم آرتور مندوزا داشتم. تو هم با استلا کار میکردی؟»
مایکل داگلاس: نه. من با یه مرد به اسم وین هندمن کار میکردم که در یه آموزشگاه در محلهمون بود. اتفاقن همین هفته قراره برم برای دیدن یه مستند که از وین ساختهن به اسم یه دیوونه لازمه. دربارهی وین ساختنش چون هنوز داره درس میده. الان نودوهفت سالشه. پنجاه سال پیش به من آموزش میداد و پسرم که الان چهل سالشه همین اواخر باهاش کار میکرد. خودت میدونی که مربی بازیگری چهقدر مهمه. حداقل برای من اینطور بود. من در زمینهی اعتمادبهنفس مشکل داشتم واسه همین خوشحال بودم که کسی بود که بهم در این مورد کمک کنه. نمیدونم مندوزا از چه نظر به تو کمک کرد.
بنیسیو دلتورو: راستش در مورد کلاسهای استلا چیزی که از کلاس بازیگری یاد گرفتم جدی بودنش بود. بازیگری همونقدر جدی بود که درس خوندن برای پزشک شدن. سر کلاس همهمون حس جدی بودن داشتیم، مخصوصن با استلا که همه ساکت میشدن و گوش میکردن. از این جدیت خیلی لذت میبردم. واسه همین جدیش میگیرم، نه خیلی، ولی بازم…»
مایکل داگلاس: واسه من یه اتفاق دیگه افتاد. اون اوایل یه نفر بهم گفته بود دوربین همیشه میفهمه کی دروغ میگی. دوربین دروغ گفتنت رو میفهمه. واسه همین یه دورهای خیلی میترسیدم، خیلی به خودم سخت میگرفتم و پدر خودم رو درآورده بودم.
بنیسیو دلتورو: بذار یه چیزی بهت بگم مایکل. من همهی کارهاتو دیدم. تو یه اسطورهای، خیلی طرفدارتم. باعث افتخارمه که اینجام، ولی تو دروغ نمیگی. اگه دروغ میگی هم من متوجه نمیشم!»
مایکل داگلاس: بذار بهت بگم داستان چی شد. یه روز سر یکی از کارها بودم، از کارهای قدیمیم بود. فیلم غریزهی اصلی… نه، جذابیت مرگبار بود. داشتم براش آماده میشدم، نقشم نقش یه وکیل هست. در نیویورکه… خیلی خب… یهو با خودم گفتم صبر کن ببینم! من میتونم یه وکیل در نیویورک باشم، میتونم رابطهی نامشروع داشته باشم، نمیگم این کار رو کردم اما شاید میتونستم. یهو با خودم گفتم بازیگری همهش دروغ گفتنه. بازیگری یعنی دروغ گفتن. یعنی کاری کنی مردم باورت کنن. نمیشه که برای تک تک نقشها حس خالص و حقیقی داشته باشی. اونجوری که نمیتونی زندگی کنی! واسه همینه که آدم تکنیک یاد میگیره. اما جریان اینه که دروغ میگی. اکثر ما هر روز یه دروغ مصلحتی میگیم. همین قضیه راحتم کرد. لحظهی مهمی بود که کارم رو خیلی راحت کرد.
بنیسیو دل تورو : اما حقیقت هم وجود داره. دروغها هستن و حقیقت هم هست. این که من وقتی بازی تو رو تماشا میکنم، بهم این حس دست میده که تو واقعن در چنین شرایطی هستی، انجام دادن این کار خیلی سخته. تو الان چهار دههس که داری مدام این کار رو انجام میدی.
مایکل داگلاس: پنج دهه. لطف داری که این رو میگی. ما سر فیلم قاچاق همدیگه رو شناختیم ولی مردم یادشون میره که همهمون در یه فیلم نبودیم. سه تا داستان مختلف وجود داشت. ولی اولین باری رو که برای فیلم قاچاق دیدمت یادمه. یه چیزی گوشهی دهنت بود.
بنیسیو دل تورو : میخوام یه چیزی بگم که فکر نمیکنم قبلن بهت گفته باشم و خیلی بابتش ممنونم. ما باید یه صحنه با هم فیلمبرداری میکردیم. در فیلمنامه یکی دو تا صحنه بود که کاراکتر من و تو با هم نقش داشتن، البته وارد نسخهی نهایی فیلم نشد. حالا به یه دلایلی… جولای بود. نه، ژوئن بود، چون یادمه فینال امبیای بود. بنا به دلایلی دستیار دوم یا سوم کارگردان گفت میتونین برین خونه. منم سوار ماشین شدم. فیلمبرداری مرکز شهر بود. تمام راه از اونجا تا وستوود که اون موقع محل زندگیم بود رانندگی کردم.
مرور کارنامهی مایکل داگلاس از زبان خودش
درست وقتی رسیدم تلفنم زنگ زد. کارگردان بود، استیون سودربرگ. ازم پرسید کجایی؟ گفتم منظورت چییه؟ گفت یه صحنه با مایکل مونده! که اولین صحنهم با تو بود. داشتم میمردم! موقع برگشت به ترافیک خوردم. واقعن ترافیک بود. موقع رانندگی داشتم خودم رو میکشتم. با خودم میگفتم: فکر میکنی کی هستی که مایکل داگلاس رو معطل کنی؟! خلاصه که رسیدم اونجا. با خودم میگفتم یعنی چهجورییه؟ حتمن خیلی عصبانییه. رفتم داخل و دیدم که خندونی. خیلی خوشبرخورد بودی. فیلمبرداری کردیم که فکر میکنم خیلی هم راحت بود. زود تموم شد. چیزی که یادمه اینه که از اون صحنه برای پیشنمایش فیلم استفاده شد. ولی خیلی مهربون و خوشبرخورد بودی. فهمیده بودی که من از اینکه دیر کردم حسابی خجالتزدهام. ممنونم، چون این بهم نشون داد که تو شرایط آدمها رو درک میکنی.
مایکل داگلاس: میدونی… من تهیهکننده هم هستم و فکر میکنم تهیهکنندگی خیلی بهم کمک کرده تا دید کلیتری پیدا کنم. بخشی از این دید کلی اینه که مسئولیت منه که کاری کنم بازیگرها تا جایی که ممکنه راحت باشن. بهترین کار خودت رو زمانی انجام میدی که آسوده و راحت باشی. من میخوام در فیلمهایی باشم که بازیگرهای خوبی حضور دارن، که افراد خوبی حضور دارن. چون برای من اول محتوای اصلی مهمه و بعدش اینه که افرادش چهقدر خوبن. ترجیح میدم یه نقش کوچیک در یه فیلم خوب داشته باشم تا نقش اصلی در یه فیلم بد.
بنیسیو دل تورو : این دقیقن چیزییه که بهم نشون دادی. از تو همین رو یاد گرفتم. سعی میکردم با بقیه همونقدر مهربون باشم. مخصوصن تازهکارها که خیلی اضطراب دارن، تو تجربه داری ولی اونها ندارن. اون موقع تو حرفهای بودی و من تازهکار.