در فصل جدید actors on actors ستارههای سینما از تجربهی حضورشان در سریالهای مهم سال میگویند. در پنجمین قسمت این مجموعه مندی مور و دارن کریس با یکدیگر گفتوگو میکنند
دارن کریس: فکر میکنم رابطهی تو و دن فولگرمان هم همینطور بوده. کار کردن با افرادی که ذوق بصری دارن خیلی برام جذابه. یه عده افراد استراتژیک هستن که باهوشن و میتونن چیزها رو درست کنن، ولی یه سری افراد با تخیلشون کار میکنن. میتونن از چیزهایی که وجود نداره استفاده کنن و سمت دیگهی قضیه رو ببینن. باید خیلی خاص باشن تا به آدمهایی مثل ما فرصتهایی رو بدن که اگه اونها نبودن هرگز بهشون دسترسی نداشتیم. واسه همین من تا ابد بهش بدهکارم، چون متوجه چیزی شد که جلوی روش نبود.
به نظرم در مورد تو هم همین اتفاق افتاده، چون تو هم خیلی وقت بود که دنبال نقش بودی. واسه من خیلی عجیب بود، چون مرغ همسایه همیشه غازه و فکر میکردم بقیهی بازیگرها کارشون جوره. اگه اون موقع میدیدمت و بهم میگفتی اوضاع کار خوب نیست میگفتم: امکان نداره! شوخیت گرفته؟ تو کار نداری؟
مندی مور: به عنوان یه بازیگر هیچوقت حس نمیکنی کار بعدیت در انتظارته. همیشه استرس داری که بعدش چی؟ بعد این کاری هست؟ قبل از اینکه سریال این ما هستیم جلوی راهم قرار بگیره، در یه برهه از زندگیم بودم که از نظر شخصی خیلی آشفته بودم و این همزمان شد با کم شدن نقشهای بازیگری ممکن در حرفهام.
احساس میکردم به آخر راه رسیدم و دیگه نمیتونم ادامه بدم. نمیدونستم چهطوری باید دوباره کارم رو شروع کنم. مهم نبود چه مسیری رو انتخاب میکردم، چه یه پیلوت آزمایشی نیمساعته کمدی یا یه درام یک ساعته، به نظر میاومد هیچی سرجاش نبود.
راست میگی، یه قسمت آزمایشی ازت پخش شد که کار ریچارد اپل بود، یادمه.
آره، که هیچوقت اتفاق نیافتاد. ایدهش خیلی خوب بود ولی هیچوقت به ثمر نرسید. یادمه که توی سه تا قسمت آزمایشی بازی کرده بودم و سر پیلوت چهارم کاری رو قبول کردم که واقعن دوستش نداشتم، ولی فقط به خاطر این قبولش کرده بودم که میخواستم یه کاری انجام بدم. با این وجود اینکه باورش نداشتم، ولی یه شغل بود. یادمه که همون هم گیرم نیومد!
زنگ زدم تا ازش خبر بگیرم و گفتن که من برای اون نقش مناسب نیستم! خیلی احساس بدبختی میکردم. حتا برای چیزی که دوست نداشتم و نمیخواستم هم من رو نخواستن. یادمه که مدیربرنامههام رو تازه عوض کرده بودم. موقع ملاقات با مدیربرنامهی جدیدم همهچی رو باهاش طی کردم. گفتم که ما به قدر کافی دنبال پیلوتهای سریالهای عادی بودیم.
چند سال گذشته و هیچ نتیجهای نگرفتیم، پس چهطوره اون ایده رو کنار بذاریم و راههای استراتژیک برای پیدا کردن نقش مکملهای باحال در تلویزیون کابلی یا بقیهی پایگاههای رسانهای پیدا کنیم؟ حدود دو هفته بعد از این ملاقات، یه فیلمنامهی بدون اسم از دن فولگرمان به دستم رسید. دیدم که مال ام.بی.سی هست! تعجب کردم که این دقیقن برعکس همون چیزی نیست که تازه در موردش تصمیم گرفتیم؟!
با کارهاش و فیلمهاش آشنا بودی؟
آره، من حسابی طرفدار دن هستم. دیوانهوار، احمقانه، عشق رو خیلی دوست دارم. جان و گلن که اون رو کارگردانی کرده بودن روی پیلوت این یکی هم کار میکردن. با دن سر گیسوکمند هم کار کرده بودم چون اون گیسوکمند رو نوشته بود. بنابراین یه جورایی دورادور همدیگه رو میشناختیم. البته خیلی با هم توی یه اتاق نبودیم. در مورد فیلمهای انیمیشن همینطوره. بیست نفر در قسمت ضبط بودن و اون فقط یکی از اونها بود. ولی خیلی با هم برخورد مستقیم نداشتیم و فقط آشنا بودیم.
راستی همین چهار روز پیش، اسمت رو جلوی آلن آوردم. گفتم قراره یکی از پرنسسهات رو ببینم! پس دن رو دیده بودی.
همدیگه رو دیده بودیم ولی نمیشناختیم. خیلی از مردم فکر میکنن چون باهاش روی یه پروژه کار کرده بودم نقش رو بهم پیشنهاد داده. اما این از واقعیت خیلی دوره. مردم اینجوری فکر میکنن چون از طریق گیسوکمند همدیگه رو میشناختیم اما اینطوری نبود. یادمه که فیلمنامه رو خوندم و بلافاصله به تمام رفیقام زنگ زدم و ازشون پرسیدم چیکار کنم تا این نقش مال من شه؟!
پس دنبالش بودی!
واقعن براش تلاش کردم. لحظهی سختی در زندگی حرفهایم بود و یادمه که زود رفتم اونجا. حس میکردم مصاحبه خوب پیش رفته. به نظر میرسید اونها هم راضی بودن، ولی من یکی از اولین کسایی بودم که تست داده بودم. بعدش قرار بود برن نیویورک و از یه عالمه دختر دیگه تست بگیرن و بعدش دوباره بیان سراغ من. فکر میکنم نزدیک به پنج هفته منتظر بودم و طبیعییه که داشتم فراموشش میکردم که باهام تماس گرفتن و گفتن قراره کلی بازیگر زن و مرد بیارن تا ببینن به هم میخورن یا نه.
مایلو یکی از پسرها بود. یادمه که میگفتن رقابت با مایلو سخته. انگار که چشمشون مایلو رو گرفته باشه. با خودم گفتم: خیلی خب، عالییه! این هم خیلی ترسناک بود، چون اونقدر ازش مطمئن بودن که وقتی باهات تماس میگرفتن فکر میکردی نقش تقریبن گیر اون یکیها اومده. برای تست دوباره رفتم و با اون متن خوندم.
قبلن ندیدهبودیش؟ اون صحنهی قسمت آزمایشی چه صحنهای بود؟
نه نمیشناختمش. اولین صحنهی پیلوت بود. یه سهقلو رو نه ماهه باردار بودم و داشتم با کاپکیک در دستم تلوتلوخوران راه میرفتم. ما همدیگه رو نمیشناختیم و بلافاصله باید وانمود میکردیم زن و شوهریم. نقش زوجی رو داشتیم که اساس داستان هستن. اون موقع نمیدونستیم بعدن قراره در سریال چه اتفاقی بیافته، چون فقط اپیزود اول رو خونده بودیم. ولی بلافاصله حس کردم دوستش دارم و باهاش راحتم. خیلی حس خوبی داشتم. همون شب فهمیدم که جفتمون قبول شدیم.
تبریک میگم. کاراکتر تو تنها کاراکترییه که در زمانهای مختلف نشون داده میشه. تو راوی داستان و نقش اصلی هستی. از قبل چیزی میدونستی یا فقط فکر میکردی قراره نقش یه همسر رو بازی کنی؟ نمیترسیدی که نقش یه زن مهربون معمولی باشه؟ میدونستی که نقشت قراره اینقدر گسترده باشه؟
نه، نمیدونستم. اصلن نمیدونستم کاراکترم اینقدر ابعاد گستردهای داره. نمیدونستم که در نهایت قراره داستان چهطوری باشه. دن بهترین رئیس ممکنه و من واقعن خوششانس بودم. احساساتش رو راحت بروز میده. تا حالا دیدیش؟
فکر نمیکنم. شاید هم دیدمش و متوجه نشدم!
شاید، چون خیلی فروتن و نجیبه. خیلی خجالتی هم هست.
برعکس رایان مورفی!
البته! رایان مورفی سرش رو بالا میگیره و راه میره! دن برعکس اونه. فوقالعاده فروتن و دوستداشتنییه. ولی یادمه که خیلی هیجانزده میشه. موقع فیلمبرداری قسمت اول هم خیلی هیجانزده بود. شروع کرده بود به در میون گذاشتن ایدههای جدید با من و مایلو که ممکنه سریال چهجوری پیش بره. ولی من گفتم: نه! بهم نگو. اگه اینطوری نشه چی؟ حالم خیلی خراب میشه. این اولین چیزی بود که فهمیدم.
در نهایت وقتی فیلمنامه رو خوندم و نقش مال من شد، اون بهم گفت: نگران نباش! میدونم که نقشت در اپیزود اول خیلی پررنگ به نظر نمیآد، اما اون نقش مادر خانواده رو بر عهده داره و قراره خیلی خوب بشه. حتا اگه این رو بهم نمیگفت هم انجامش میدادم. نویسندگیش بینظیر بود و وقتی اولین دورخونی فیلمنامه رو با بقیه انجام دادیم همه واقعن استثنایی بودن.
البته که تو نقش اصلی هستی، ولی نقش همه مهم میشه. فکر میکنم عالییه که نویسندهها چنین کاری انجام دادن. به عنوان طرفدار این کاراکترها هم در انتظار میمونی. فکر میکنی این یکی کاراکتر چی؟ چی شد؟ و میفهمی چی شده. خیلی دوست دارم که به عنوان یه طرفدار بهم احترام میذارن، اهمیت میدن من میخوام چی رو ببینم و توضیح میدن که چه اتفاقی افتاده. خب، آیا این اولین بارته که در یک سریال نقش اصلی بودی؟
راستش این اولین بارییه که توی یه سریال بازی کردم! ولی عاشقشم و همونطور که خودت میدونی، وقتی مردم قدر کاری رو که داری انجام میدی میدونن و از کاراکترت استقبال میکنن، متوجه میشی که انگار در خونهی مردم حضور داری. تجربهش با داشتن نقش در فیلم متفاوته. مردم میرن بیرون از خونه و تو رو روی پردهی سینما میبینن و تموم میشه.
ولی تو هر هفته توی خونهشون حضور داری، در قلب و ذهنشون هستی. خیلی مسئولیت سنگینییه. تا وقتی در این موقعیت نبودم بهش فکر نکرده بودم، ولی زیباست. من بازیگر خوششانسی هستم که تونسته در محدودهای به این وسعت بازی کنه. از بیستودو سالگی این زن گرفته تا شصتوهشت سالگیش.
میخوام ازت بپرسم قبل از اینکه سریال پخش بشه، آیا احساس مسئولیت میکردی؟
خب حقیقتش ما واقعن حس میکنیم مادر و پدر هستیم! مایلو اولین نفری بود که ازش فیلمبرداری کردن و واقعن حس میکردیم پدرییه که همهچی رو میدونه و درست میدونه سر صحنه چه خبره. بنابراین احساس مادر بودن بهم دست میداد. موقع بازی کردن نقشم احساس مسئولیت میکردم. تا حالا نقش همسر بازی نکرده بودم و مادر هم نشدم، واسهی همین یهو خانوادهدار شدم، سه تا بچه پیدا کردم، در سنین متفاوت! از نوزاد گرفته تا نوپا و نوجوون و بچهی ده ساله و بزرگسال.
باید یه رابطهی جداگانه با هرکدوم از این بچهها و بزرگسالها داشته باشم. این برام دلهرهآور بود، بیشتر از نظر اینکه باید نقش یه زن پنجاه، شصت ساله رو بازی کنم. هیچ مرجعی نداشتم. البته برای بازی کردن نقش مادر هم مرجعی نداشتم، اما بازی کردن نقش یه مادربزرگ پیرتر که بیوه شده و یکی از فرزندانش رو هم از دست داده و از کلی جهت آسیب دیده و حالا هم با بهترین دوست شوهرش ازدواج کرده خیلی متفاوت بود.
انگار نقشهای مختلف بازی کردی!
واقعن! انگار چهار تا کاراکتر رو یه جا بازی کردم. این خیلی خوبه و باعث افتخارمه. مثل زندگی واقعییه. این که من رو در ده سالگی ببینین خیلی فرق داره با اینکه من رو در سیوچهارسالگی ببینین.