نوشتهی خسرو نقیبی، سردبیر سایت آرتتاکس، برای نقد فیلم «منک / Mank» به کارگردانی دیوید فینچر و با بازی گری اولدمن و آماندا سایفرید
چرا «همشهری کین» هشت دهه بعد مهم است؟
«منک» فیلم تعارض است. تعارض میان آنچه در بطنِ تنها فیلمنامهی فینچر پدر میتپد، با آنچه فینچرِ پسر میخواهد از آن بیرون بکشد. بهظاهر همراستا و دومی در ستایش اولی، اما در خروجی، بسیار دور از هم و چنان که گفتم، از اساس در تعارض با هم. ماجرا همان «امّای لعنتی»ست که هربار هرمان ج. منکیهویتس منتظر است از پس تعاریف دیگران بشنود. حالا، حتا فیلمی هم که دربارهاش ساخته شده، درظاهر در ستایش ضدسیستمبودن اوست ولی بعد تمام آن جملههای عاشقانهی در ظاهر ماجرا برای منکیهویتس، «امّا»یی قرار دارد.
فینچرِ کارگردان، برای ساختن فیلمنامهی پدرش، طریقهی شبیهسازی هالیوود دههی سی و چهل را با تمام جزئیات آن برگزیده؛ و از آن مهمتر، شبیهسازی روزگاری را که در آن «همشهری کین» ساخته شده. فیلم را، آن ور وسواسی ذهن دیوید فینچر ساخته که خالق «زودیاک» و «بنجامین باتن» و حتا «شکارچی ذهن» است. همانی که با طمأنینه و وسواس، علیه آن ور دیگر فیلمساز که شیفتهی تقطیع و شتاب است، گاه سربرمیآورد. پس خروجی تصویری فیلمنامهی «منک»، اثریست نه حتا شبیه هالیوود دههی سی و چهل؛ که فیلمیست در ادای دین به شاهکار ولز. و باز نه دربارهی متن آن؛ که شیفتهی اجرای ولز… اجرایی که دیگر در آن، خبری از منکیهویتس نبوده (هرچند معارضان با ولز در آن بخش هم معتقدند عمدهی کار، از آنِ گرگ تولند است و نه ولز… چه باهوش کلاشی بوده این ولز افسانهای! هرکس را در بهترین جای خود به کار میگرفته و تهش همهچیز را به نام خود سند میزده. یاد داستانی مشابه از سینمای ایران در اواخر دههی چهل و روایت «آن جوان که کارهای نبود… همهاش را ما ساختیم» از فیلمبردار تا بازیگرش نمیافتید؟).
بیایید لحظاتی تاریخ سینما و سینهفیلی و چیزهایی شبیه این را کنار بگذاریم و به «منک» در جایگاه یک فیلم مستقل و آنچه که میخواهد بگوید نگاه کنیم. خروجی فیلم، فصل نهاییاش، و البته تمام آنچه در خط «زمان حال» داستان دیدهایم، به ما میگوید اعتبار اصلی «همشهری کین» برای منک است و ولز بیش از آنچه که باید، از این اعتبار، به نام خود زده. در ساختار چه اتفاقی افتاده؟ فینچر برای روایت، نهتنها از میزانسنهای ولز استفاده کرده، که حتا در عمق میدانها و قاببندی هم وامدار کارگردان است؛ همانی که فیلم میخواهد بگوید یک سوءاستفادهگر باهوش بوده، اما عجیب، که میراثش در هشت دهه بعد، هنوز «اصل» است و دستنیافتنی. وقتی از تعارض حرف میزنم، منظورم چنین چیزیست؛ پس تام بورک مقابل دوربین فینچر در معدود فصلهایی که فیلمنامه به ولز اختصاص داده، نه آن اعتباردزد موردنظر متن، که شخصیتی باهوش جلوه میکند که دقیقن میداند چه میخواهد، و متنی هم که در خلال فیلمنامه بهظاهر نوشته میشود و در بدترین فصل فیلم، منک در مستی، آن را بهعنوان پایهی شخصیت کین در بهروزرسانی دنکیشوت تعریف میکند، چنان از خروجی فیلمی که بهنام «همشهری کین» میشناسیم دور است، که میشود باور کرد سهم ولز در بازنویسی، خیلی بیشتر از آن بوده که همهی اعتبار را برای هرمان ج. منکیهویتس بگذاریم، و «فیلمساز – بازیگر – نویسندهی دیگر» را نادیده بگیریم. اینجا حتا خود فیلمنامه هم برای باوراندن ماجرا به ما مایهای نمیگذارد و دائم با سرککشیدن به داستانهایی فرعی، چیز زیادی از آن نبوغ منک به ما نشان نمیدهد، جز در حرف دیگران (منظورم چیزی شبیه ایدهی مبارزهی انتخاباتیست که به ما میگوید منک باهوش است اما خب این تنها استفادهی دراماتیک از این هوش در کل فیلمنامه است).
تعارضی که از آن حرف میزنم، چیزی نیست که فینچر آن را نداند، یا ناخواسته به دام آن افتاده باشد؛ ماجرا از اساس فیلمنامهی متشتت و پرگو و گزارش از یک دورانِ جک فینچر است که برخلاف فیلمنامههای «براساس واقعیتِ» نویسندگانی چون آرون سورکین و پیتر مورگان (بهترین فیلمنامهنویسان حال حاضر نظام استودیویی که فینچر با اولی در «شبکهی اجتماعی» کار هم کرده) از دراماتیزهکردن داستان منک در مواجهه با هرست، مایر، تالبرگ و زنان زندگیاش عاجز است و حتا یک نقطهنظر در برجستهکردن منک مقابل سیستم انتخاب نمیکند (چیزی که در کل داستان، تنها در رابطهی میان منک با همسرش سارا رخ میدهد و بدهبستانشان تماشاگر را به شناختی بهتر از زمانه و زندگی منک میرساند اما باز این یکی هم در کل روایت تکافتاده است). در همان جایگاه فیلم مستقل که از آن حرف زدم، «منک» حتا در شکلدهی به این مناسبات هم ناتوان است و به پرسهزنی یک عاشق تاریخ سینما در لحظاتی پراکنده از این تاریخ میماند، بیکه خود را مکلف به شناساندن و ترسیم روابط و جایگاه این آدمها با هم بکند (جز در مورد مایر که تنها «شخصیت» فیلم به معنای کلاسیک آن است). برای جبران چنین ضعفیست که فینچر همهچیز را بر اجرا سوار میکند؛ همان ور وسواسی ذهنش که از آن حرف زدم. او با جزئیات، از ساختوساز فیزیکی تا دمیدن روح زمانه، هیچ برای خلق هالیوود دوران رکود اقتصادی کم نمیگذارد و این را تا آخرین مراحل فنی در صداگذاری و قاب هم ادامه میدهد. نتیجه، فیلمی خوشآبورنگ است (این را برای فیلمی سیاهوسفید هم میشود گفت؟) که ما را به دل سفری در زمان میبرد اما برخلاف تجربهی سال پیش از خودش (تارانتینو در «روزی روزگاری در هالیوود») این سفر زمان، جز ترسیم دقیق شمایل یک دوران، آوردهای در شناخت بیشتر یا دانستهای فراتر، دست تماشاگر نمیدهد.
راستش «منک» که تمام شد، دلم خواست بروم یکبار دیگر آن نسخهی برای چندمینبار ترمیمشدهی چندسال پیش از شاهکار ولز را ببینم؛ شاید برای فیلمسازی دیگر، خود این هم دستآورد کمی نبود. اینکه فیلمی بسازی در دعوت و وسوسه به تماشای دوبارهی یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما یعنی «همشهری کین» اثر اورسن ولز؛ هرچهقدر هم که بخشی از تاریخ (و حالا هم آقای فینچر) بخواهد این ماحصلِ او بودن را زیر سؤال ببرد.
نوشتهی خسرو نقیبی
بخوانید: نقد فیلم Mank جدیدترین فیلم دیوید فینچر | مسألهی بزرگ را به فیلم بزرگ تبدیل کن!
از مجموعه تحلیلگران عصر ارتباطات بیشتر ببینید:
آرتتاکس را در توئیتر، تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید
کیدتاکس Kidtalks.ir | کیدتاکس رسانه تصویری کودکان و نوجوانان
تکتاکس Techtalks.ir | اولین رسانه تصویری فناوری اطلاعات و ارتباطات ایران