هر هفته در آرتتاکس با #بهترین_سکانس_های_… بازیگران ایرانی. در سومین قسمت از این مجموعه و به بهانهی اکران ما همه با هم هستیم ساختهی کمال تبریزی، بهترین سکانس های لیلا حاتمی را به انتخاب ما ببینید.
راز ژوکوند
پایان فیلم «لیلا» را یادتان هست؟ آن سؤال بیپاسخ «آخرش چه میشود؟». لیلا با آن لبخند نزد رضا برمیگردد یا این ترککردن ابدی خواهد بود؟ لبخند لیلا تلخ است چون باران دختر کوچک رضا را دیده که میتوانست برای خودش باشد؟ یا از سر گذشت و بخشش؟ این همان کیفیت یگانهای است که وقتی از بازیگری لیلا حاتمی حرف میزنیم به آن میرسیم و نمیتوانیم در یک دایره او را با دیگر بازیگران زن سینمایمان جمع کنیم. بازیگری که میتواند بیرونیترین حسها را «درونی» و فقط با یک حرکت روی صورتش بیاورد و بیننده را به قضاوت صریح و نتیجهگیری نرساند. همان چیزی که آدمها در زندگی معمولی انجامش میدهند. بدون ریاکت درشت. بدون اینکه بدانیم درونشان چه میگذرد.
در کنار بهترین سکانس های لیلا حاتمی ببینید: بهترین سکانسهای شهاب حسینی
از سکانس آخر فیلم لیلا شروع کردم چون بهگمانم بهترین مثال برای این بود که چرا اصلا داریوش مهرجویی دختر علی حاتمی را برای بازی در نقش اصلی فیلمش انتخاب کرد. معتقدم همین ماندن در مرز ظریف بازیکردن و خود بودن حاتمیست که مهرجویی را متقاعد کرد میتوان داستانی به اندازه «لیلا» ساده را ساخت، و درخشان هم ساخت. داستان زنی که خودش تبر برمیدارد و به جان زندگیاش میافتد اما آنقدر متقاعدکننده است و چنان شبیه زنان اطرافمان، که باورش میکنیم. که میپذیریم تحت فشار خانواده شوهر میتوان دست به چنین خودویرانگری مهیبی زد؛ و تهش تاب نیاورد و شکست. در این سالها حاتمی را به واسطه همان لبخند آخر با «ژوکوند» مقایسه کردهام. که بخشی از اهمیت فیلم مهرجویی در همین پایان مبهمی است که نمیدانیم چه خواهد بود؛ و شگفت اینکه مهرجویی هم این را از حاتمی نخواسته. پایان فیلمنامه «لیلا» نگاه لیلاست به عقوبت ماجرایی که خود آغاز کرده و آن لبخند کمرنگ از آن خود بازیگر است که به نقش افزوده؛ و رازآلودگی را به بخشی از پرسونای لیلا/ لیلا حاتمی افزوده است.
در کنار بهترین سکانس های لیلا حاتمی ببینید: بهترین سکانسهای نوید محمدزاده
این رازآلودگی که کلیدواژه نوشتن درباره کاراکترهایی است که حاتمی به آنها جان میدهد، در این سالها گاهی علیه حاتمی هم عمل کرده. او با خودش، با نگاه عمیق و لبخند دریغآلودش، باری به نقشها میافزاید که گاه از توان آن کاراکتر شکلگرفته روی کاغذ بیرون است و نقشهای کاغذی و گاه حتی تیپیک نوشتهشده، این اندازه بُعد را تاب نمیآورند. برای همین است که حاتمی در فیلمنامههایی که به ظاهر حتی قصه کم دارند اما پس کاراکترشان امکان داشتن یک راز مهیاست (همچون «ایستگاه متروک» یا «هر شب تنهایی») همچون جواهر میدرخشد و یکتنه فیلمی متوسط را به اثری قابل تأمل و با امکان تأویلهای روانکاوانه تبدیل میکند، و در مقابل، مثلا در فیلمنامه خوبی چون «بیپولی» قابل باور نیست چون باور نمیکنیم او را در شمایل یک زن ساده شهری با دغدغههای معمولی ببینیم بیآنکه پشت سر رازهایی را پنهان کرده باشد. همین نقش یک زن از طبقه متوسط شهری را وقتی در «سعادتآباد» یا «چهلسالگی» با آن پشتوانه «گذشته عمیق» بازی میکند، حالا دوباره اهمیت «لیلا حاتمی بودن» خودش را بیرون میکشد. زنانی که راز عشقی قدیمی را با خود از گذشته تا حال آوردهاند و حالا در شرایط تصمیم قرار گرفتهاند. این همان عمقی است که تصمیم زن «بیپولی» را در رهاکردن، با تصمیم مشابه همین دو زن در دو فیلمی که نامشان را بردم متمایز میسازد. آنها گذشتهای را دارند که لیلا حاتمی بیآنکه تلاشی کند، با خود به جهان فیلم میآورد.
در «آب و آتش» و «حکم» زنی است بیرون زنان مرسومی که در جامعه میبینیم اما باورپذیر است چون میدانیم پیشینهای هست که او را به آنجا رسانده؛ پس اگر در فیلم کیمیایی اسلحه دست بگیرد یا اگر یک شب در آن پمپبنزین به آقای نویسنده فیلم جیرانی پناه بیاورد، باز هم باورش میکنیم و میپذیریم که گذشتهای بوده و او قربانی همه آنچیزی است که پشت سر گذاشته تا به اینجا رسیده؛ درست مثل سیمین فیلم فرهادی که بیتوضیح چرایی خواست رفتن، از او میپذیریم که میخواهد فرزندش را جایی دیگر بزرگ کند، چون حتما پیشینهای هست و دلایلی، که ما نمیدانیم اما بازی حاتمی بر بودشان متقاعدمان میکند.
لیلا حاتمی، مونالیزای سینمای ایران است، با رازی که انگار هیچکس هیچوقت آن را نخواهد فهمید. با گذشتهای که پشت سر دارد و هر بار، در هر لبخند و هر نگاهش، میتوان گوشهای از آن همه «زندگی» را که تجربه کرده است، دید و فهمید.