زیرنویس اختصاصی از آرتتاکس: گفتوگوی اختصاصی مجله W با میشل ویلیامز دربارهی دوری خودخواستهاش از سینما، علاقهاش به باربارا استرایسند و …
کسی نبود تا قضاوتم کند
میشل ویلیامز : «طی سه سال گذشته، در دو نمایش بازی کردم و دو تا نقش کوتاه در دو فیلم کوچک داشتم، برای همین سه سال در قید و بند نگاه کردن به خودم نبودم. خیلی برایم مهم نبود که صورت و بدنم چه شکلی شدهاند. از این زمان استراحت خیلی لذت بردم؛ از این لذت بردم که کسی نبود که بخواهد دربارهی ظاهرم قضاوت کند و بگوید باید چهگونه باشم. خیلی خوب بود که نیازی نداشتم روی چهرهام متمرکز شوم.»
سه سال در قید و بند نگاه کردن به خودم نبودم. خیلی برایم مهم نبود که صورت و بدنم چه شکلی شدهاند
«وقت نکردهام فیلمهای جدید را ببینم، چرا که از محیط سینما و تمرین کردن دور افتادهام. البته به زودی در زمان مناسب میبینمشان، فقط به دنبال یک نوشیدنی خوب و یک دوست خوب میگردم!»
نمیخواهم غمگین باشم
«من نمیتوانم کارتونهای بچهها را تماشا کنم، چون همیشه کاراکترهای بامزه کشته میشوند. به خصوص به یاد فیلمی به نام «شاهدخت و قورباغه» میافتم. آنها کنار یک رودخانهاند و دخترک میخواهد آشپز شود و رستوران خودش را راه بیاندازد، ولی پولی ندارد. او کمک میکند تا برای یک دختر لوس پولدار لباس بدوزند. اما پسر عاشقش میشود. یک کرم شبتاب جادویی هم هست که بهترین دوست اوست و خیلی بانمک است و میمیرد! من فیلم را با دخترم و بهترین دوستم دیدم. دخترم وسط نشسته بود، ماها دست همدیگر را فشار میدادیم و سعی میکردیم او نفهمد که داریم گریه میکنیم. چرا باید اینقدر غمگین باشد؟! برای غم زمان زیادی داریم! بنابراین دیگر از این کارتونها خبری نیست. از این به بعد فقط فیلمهای قدیمی کمدی رومانتیک یا موزیکال تماشا میکنیم، چون نمیخواهم غمگین باشم.»
عاشق باربارا استرایسند هستم!
«من عاشق باربارا استرایسند هستم. تک تک فیلمهایش را دوست دارم. برایم فرقی ندارد، میتوانم تا آخر عمرم فیلمهاش را تماشا کنم. میتوانم پوستری را از صورتش بالای سرم بگذارم و بخوابم. از هر جهتی به نظرم فوقالعادهست. داخل خانهمان همهاش حرف اوست. هم من و هم دخترم کشته و مردهی او هستیم! به نظرمان حرف ندارد.»
میشل ویلیامز : من و دخترم عاشق باربارا استرایسند هستیم!
«اتفاق موردعلاقهام در روز تولدم… باید بگویم که تولد پارسالم معرکه بود. سیوشش ساله شدم. همسایهام همراه با دو دخترش به خانهمان آمدند و با من و دخترم شام درست کردند. یکی از شادترین لحظات زندگیام را تجربه کردم. یک شب عالی بود. همهچیز به هم ریخته، سرگرمکننده و واقعی بود؛ دقیقن مثل زندگی! دختر کوچکش روی زمین سوپ ریخته بود و میگفت: «ببینید! دارم با هاپو قایقرانی میکنم!» انگار که در بهشت بودم. سیوشش سال بعدی هم همین را میخواهم. بینقص بود.»