نقد فیلم روزی روزگاری در هالیوود از نگاه اوون گلیبرمن، منتقد ورایتی:
تقریبن بیستوپنجسال از روزی که کوئنتین تارانتینو با داستان عامهپسند کن را فتح و انقلابی برپا کرد، میگذرد. اما از طرفی، ده سال هم از اکران «حرامزادههای بیآبرو» در کن گذشته و حداقل برای من، از آن زمان تا به حال فیلم فوقالعادهای تارانتینویی نداشتهایم. فرقش را خودتان میدانید و به خوبی حسش میکنید: فیلمهایی از تارانتینو هستند که زیبا و دیدنیاند و صحنههایی دارند که هر سینهفیلی را مات و مبهوت میکنند. اما یک دسته از فیلمهایش گویی مواد مخدری هستند که وارد خون میشوند و شما را مجبور میکنند دوباره و دوباره ببینیدشان. همان عنصری که فیلم مستقلی مانند داستان عامهپسند را شهرهی خاص و عام کرد.
یک دسته از فیلمهای تارانتینو گویی مواد مخدری هستند که وارد خون میشوند و شما را مجبور میکنند دوباره و دوباره ببینیدشان
در روزی روزگاری هالیوود، شاید آن عنصر وجود نداشته باشد هر چند برای بسیاری از لحظات فیلم (بیش از نیمی از آن) احساس کردم چنین قابلیتی را دارد. حداقل بهتر از «جنگوی رها شده» و «هشت نفرتانگیز».
در روزی روزگاری هالیوود، انگار تارانتینو ماشین زمانی خلق کرده که ما را دقیقن به هالیوود ۵۰ سال پیش میبرد
این فیلم کلاژی زیبا، عظیم، شگفتانگیز و دیدنی است از تمام جزئیات نوستالژیک هالیوود سال ۱۹۶۹. فیلم داستان بازیگری به نام ریک دالتون (با بازی لئو دیکاپریو) و بدلکارش کلیف بوث (برد پیت) است. ریک که به نظر از برت رنولدز فقیر الهام گرفته شده، بازیگری است کاریزماتیک، غریزی و جذاب که چندیست از پخش سریال تلویزیونی محبوبش گذشته و ستارهی درخشش و شهرتش رو به افول است. ریک و کلیف هر دو انسانهای دوستداشتنی و خوشگذران هستند که از دیدشان، دوران گذار هالیوود از کلاسیک به مدرن را مشاهده میکنیم. در این میان، تارانتینو نگاهی عمیق دارد به شارون تیت (با بازی مارگو رابی) که به همراه شوهرش رومان پولانسکی (با بازی رافال زاویروشا) که در همسایگی ریک هستند. رابی توانسته نگاه احساسی و تا حدی آریستوکراتیک تیت را دربیاورد و مشخصن از بازی در این نقش لذت میبرد.
میتوانم بگویم از نظر ریتمیک، این سکانس شباهت زیادی به سکانس پایانی «حرامزادههای بیآبرو» دارد. هر چند آن فیلم تاریخ را اندکی دستخوش تغییر کرد اما در نهایت واقعیت همان بود؛ هیتلر نابود شد و آمریکا پیروز.
در روزی روزگاری هالیوود، انگار تارانتینو ماشین زمانی خلق کرده که ما را دقیقن به هالیوود ۵۰ سال پیش میبرد. بعضی از این جزئیات عبارتند از برنامههای تلویزیونی وسترن دههی شصت، نوای خوشایند راک اند رول، تبلیغات «باحالی» که از رادیوهای ترانزیستوری پخش میشوند و تلویزیونهایی که ۲۴ ساعت روز روشن ماندهاند. فیلم به خوبی نشان میدهد که هالیوود سال ۶۹، چه جای تودرتو و سرگیجهآوری بوده. فیلم در دو برههی زمانی دنبال میشود و پس از نیمهی اولش، به هشتم آگوست سال ۶۹ میرود تا نسخهی تارانتینویی کشتار خانوادهی منسون رو به نمایش بگذارد. میتوانم بگویم از نظر ریتمیک، این سکانس شباهت زیادی به سکانس پایانی «حرامزادههای بیآبرو» دارد. هر چند آن فیلم تاریخ را اندکی دستخوش تغییر کرد اما در نهایت واقعیت همان بود؛ هیتلر نابود شد و آمریکا پیروز.
شیوهای که تارانتینو در قتلهای خانوادهی منسون به تصویر میکشد، بسیار خشنتر و مبتذلتر است و به عنوان یک طرفدار تارانتینو باید بگویم من را تا حدی دلسرد کرد.
شیوهای که تارانتینو در قتلهای خانوادهی منسون به تصویر میکشد، بسیار خشنتر و مبتذلتر است و به عنوان یک طرفدار تارانتینو باید بگویم من را تا حدی دلسرد کرد. شاید بسیاری بگویند این فقط یک فیلم است. ولی تارانتینو در روزی روزگاری هالیوود با نشان دادن دختران منسون تلاش میکند چیزی را افشا کند که شیطانی است و خطرناک ولی بسته شدن این ماجرا بیش از حد ساده است. در نهایت باید بگویم تارنتینو یک فیلم تارانتینویی دیگر ساخته ولی انقلابی نیست.
نقد فیلم روزی روزگاری در هالیوود از نگاه پیتر بردشاو، منتقد گاردین:
کمدی سیاه تارانتینو، روزی روزگاری هالیوود، برداشتیست از ماجراهای اواخر دههی شصت خانوادهی منسون در کالیفرنیا. فیلمی شوکهکننده و جذاب که آسمان آبی و غروبهای طلایی لسآنجلس ۱۹۶۹ به زیبایی به تصویر کشیده شده. تارانتینو این فیلم را با وسواس همیشگیاش ساخته اما این دفعه نه فقط برای سینهفیلها. دوستداران تلویزیون نیز تأثیر این جعبهی کوچک را در زندگی تمام شخصیتهای فیلم میبینند.
نظرات ممکن است در مورد پایان شگفتآور و به شدت جنجالی فیلم متفاوت باشند اما ابعاد ماجرا چندان گستردهتر از فیلم محبوبی چون «حرامزادههای بیآبرو» نیست. حتا شاید همین موضوع باعث شود پیام اصلی این اثر فانتزی ترسناک ژاکوبینی در این میان گم شود. ساده بگویم: از هر انسانی میخواهم که با فیلمسازی دیوانهوار تارانتینو و لحظه به لحظهی فیلم لذت ببرد و صد البته، به وحشت و خشونتی که در پایان توهمزایش ایجاد میکند، فکر کند.
قهرمان اصلی ما، ریک دالتون، با بازی لئوناردو درکاپریو، هنرپیشهی الکلی و شکستخوردهی آثار وسترن است که در در پاییز دوران کاریاش به سر میبرد و اخلاق بدش گاهی اوقات به شیرینکاریهای جک بلک شباهت پیدا میکند. بهترین، نه بهتر است بگویم تنها دوست او، کلیف بوث، با بازی برد پیت، است.
از هر انسانی میخواهم که با فیلمسازی دیوانهوار تارانتینو و لحظه به لحظهی فیلم لذت ببرد و صد البته، به وحشت و خشونتی که در پایان توهمزایش ایجاد میکند، فکر کند
برد پیت در این فیلم، بیخیالیاش ما را به یاد دوران «یازده یار اوشن» میاندازد.در عمل، کلیف یار غار ریک شده و همیشه او را همراهی و کمکش میکند. مدیربرنامهی ریک، با حضور کوتاه ولی دیدنی آل پاچینو، به او پیشنهد میدهد به ایتالیا رفته و در یک اسپاگتی وسترن بازی کند. در کنار این موضوع، ریک همسایهی دیوار به دیوار شرون تیت (مارگو رابی) و رومن پولانسکی (رافال زاویروشا) است و آنها را میپرستد. از آن سو کلیف به شکلی اتفاقی وارد گروه خانوادهی منسون میشود.
در یکی از اغراقآمیزترین و خندهدارترین سکانسهای فیلم، کلیف سر صحنهی فیلمی ظاهر میشود و با بروس لی مبارزه میکند. این نبرد فوقالعاده شاید به آن شیوهای که میخواستم به پایان نرسید اما خندهها تا سه دقیقه بعد از تمام شدن آن سکانس ادامه داشت. در نهایت هم برسیم به پایان خونین که به احتمال زیاد باعث شود کل فیلم را در ذهنتان مرور کنید. پایانی کاملن جنجالی و عجیب با بیمسئولیتی هر چه تمامتر و مهمتر از همه: درخشان.