نقد فیلم The Devil All the Time | نوشتهی عرفان استادرحیمی، عضو حلقهی منتقدان آرتتاکس، برای فیلم «شیطان، همیشه» به کارگردانی آنتونیو کامپوس و با بازی رابرت پتینسون و تام هالند
زندهباد جناب شیطان!
نقد فیلم The Devil All the Time نوشتهی عرفان استادرحیمی
تا حوالی پایان مقدمهی طولانی «شیطان، همیشه»، اینطور به نظر میرسد که شکل روایت فیلم و حضور محوری راوی برای هدایت ما به گوشههایی از سرگذشت تاریک شبکهی متنوعی از کاراکترهای بعضن شیطانصفت و عمومن بختبرگشتهی ساکن اوهایو و ویرجینای غربی در آمریکای پس از جنگ جهانی دوم، مقصود بهخصوصی دارد…ساختهی جدید آنتونیو کامپوس اما، خیلی زود دستِ خالیاش را رو میکند و -در اکثر لحظات- تبدیل میشود به کوکتل شلوغ و نهچندان خوشترکیبی از جنایت، فساد، وقایع تراژیک و هر سیاهی دیگری که فکرش را بکنید!
فیلم از روی رمانی به همین نام اقتباس شده و خود خالق رمان (دونالد ری پولاک) روایتش میکند. ویلارد، سرباز ازجنگبرگشتهی مذهبی و پسر خردسالش آروین بخش اول فیلم را به خود اختصاص میدهند، جوانی آروین و روابط/ماجراهایش با خواهر ناتنیاش لنورا، و تقابلش با واعظ جوان و فاسدی به نام پرستن تیگاردین بدنهی اصلی باقی فیلم را میسازد، و در این میان خردهداستانهایی شامل یک قاتل سریالی به نام کارل و همسرش سندی، کلانتر لی بودکر، و یک واعظ روانپریش دیگر به نام روی نیز روایت میشود. (مسیحیت در این فیلم وضع چندان جالبی ندارد!). مواجهه، تقابل، روابط و درگیری کاراکترها با یکدیگر اساس پیشبرد داستان فیلم است؛ بر اساس شانس، خواست خدا یا آنطور که راوی معتقد است، کمی از هر دو! سوال اصلی اما همان سوال همیشگی در برخورد با یک اقتباس ادبی است: اگر همهی وقایع -یا بخشی از آنها- از رمان آمده، فیلم برای دراماتیزه و سینمایی کردنشان چه میکند؟ روایت کنونی فیلم چقدر سینمایی است و تا چه اندازه برگرفته از ساختار روایی رمان منبع؟
اگر یکی از آسیبهای آثار متکی بر راوی دانای کل، واگذارکردن شخصیتپردازی به نریشن، و یکی از مشکلات اقتباس ادبی، عدم ترجمهی وقایع داستان منبع به بیان سینمایی باشد، «شیطان، همیشه» ترکیبی از هردوست! وضعیت کلی روایت فیلم را میتوان اینگونه توصیف کرد: «حالا این اتفاق میافتد. بعد آن یکی اتفاق رخ میدهد.»! حین وقوع اتفاق هم راوی توضیح میدهد که «فلانی اینطور فکرمیکند. حالا چنین حسی دارد.»! دوربین کامپوس عمومن ثبتکنندهی واقعه است و به ندرت ایدهی بیانی موثری جایگزین کلمات راوی یا همنشین اصل واقعه میگردد. اینگونه است که استراتژی روایی فیلم هم بیش از نیاز ارگانیک قصه، تلاشی برای افزودن میزانی پیچیدگی شناختی غیرضروری به روند روایت به نظر میرسد. بعضی از صحنهها و لحظات فیلم صرفن وجود دارند که بر تعداد برخوردها اضافه کنند (همراهی اتفاقی روی با کارل و سندی و به قتل رسیدنش به دست کارل)، برخی از آنها تلاشی شبه ایدئولوژیک جهت ایجاد وحدت تماتیک بین اجزای مختلف فیلم به نظر میرسند (بخش عملن اضافی قربانیشدن هلن به دست روی و تلاش مضحک روی برای احیا کردن او، و البته نمونهی بدش، صحنهای دیگر، که راوی انگیزهی کارل از انجام قتلها و عکسبرداریهایش را به احساس حضور در پیشگاه خدا مربوط میکند، جملگی ذیل تم «افراط دینی» و مربوط به این دسته اند)، و نهایتن گروهی دیگر؛ که هیچ کیفیت قابلتوجیهی نمییابند و بدون پیشبرد قصه، پردازش شخصیت، توسعهی تم یا خلق مود بهخصوصی، صرفن بر سرگردانی روایت فیلم میافزایند (تسویه-حساب کلانتر لی با شریک گردنکلفتاش برای مثال). فیلم در صورتبندی ساختمان روایی خود وامدار ترتیب فصول رمان به نظر میرسد، اما مگر برداشتن فصول مختلف یک رمان و پوششدادن گیرم وفادارانهی همهی وقایعش، به خلق روایت سینمایی میانجامد؟
میشود یک قدم عقبتر رفت و پرسید اصلا آنچه بناست روایت شود چیست؟ معنای این داستان را باید چگونه جمعبندی کرد؟ آیا با یک «فردیت پیشرو در مقابل ساختار پوسیده» طرفیم و این روایت قیام آروین در مقابل بافت سنتی/مذهبی فاسد و مخرب حاکم بر محل زندگیاش است؟ (با این نگاه درگیری پایانی آروین با کلانتر لی را هم باید تقابل فرد و سیستم تفسیر کنیم!) یا نه، این روایتی است از حکمرانی شیطان بر منطقه ای نفرینشده و حیات محکوم به تباهی ساکنین بختبرگشتهاش؟ شاید هم با مطالعهای بیپرده در باب افراط دینی و بلایی که بر سر زندگی افراد میآورد طرفیم؟ با هر کدام از این خوانشها که پیشبرویم، فیلم صحنهی اضافه و تصمیم خلاقانهی متناقض کم ندارد. فیلم همهی اینهاست، و هیچکدام نیست!
فارغ از از هر خوانشی که برای درک معنای فیلم داریم اما، ابتدایی بودن ایدههای داستانیاش غیرقابلانکار است. مذهبیهای عجیب، واعظانِ فاسد یا روانپریش، دخترِ جوانِ مومن و سادهلوح، پلیسِ بیکفایتِ مشغول مراوداتِ غیرقانونی در خفا، قاتلِ سریالی و دستیارِ کمی انسانترش که چندان از شرایط راضی نیست و… فیلم حتی برای پردازش آروین به عنوان قهرمان محوری بخشی از فیلم، به سراغ نمایش دفاع او از خواهر ناتنیاش در مقابل قلدرهای مزاحم مدرسه میرود، و موتور محرک خط داستانیاش را نیز انتقامجویی از عامل خودکشی همان خواهر قرارمیدهد! شخصیتها به ندرت از تعاریف چندکلمهای تیپیکال فراتر میروند و انگشتشمارند موقعیتها یا ایدههای دراماتیکی که مستقل از توضیحات نریشن، شخصیت را واجد کیفیتی متمایز سازند. (نمونهی نادر و خیلی خوبش اولین باری است که پرستن تیگاردین را میبینیم؛ صحنه ای که بینیاز از توضیحات راوی، شخصیت را کاملن به ما معرفی میکند.) همسر ویلارد را که نمیشناسیم و در ساختار فعلی، صحنهی آشنایی اولیهشان نیز اضافی مینماید، دلیل تندادن سندی به همراهی با ایدهی کثیف کارل نیز هیچگاه روشن نمیشود و خود کارل هم که در چنین وضعی به جز همان توضیحِ بدِ نریشن، عمقی بیش از یک قاتلِ روانپریشِ تیپیک پیدا نمیکند. (اینجا میشود دوباره به روایت فیلم برگشت و پرسید اگر کل صحنههای کارل و سندی را تا مواجههی اتفاقی با آروین در پردهی سوم فیلم حذف کنیم، چه میشود؟ جز این که با روایت متمرکزتری بر سفر شخصی آروین طرف میبودیم؟ شناخت ما از کارل و سندی، در آن صحنهی داخل ماشین که به ایجاد تعلیق قابل ملاحظهای منجر نمیشود، اقلن عدم شناخت و شک/سوءظن موازیمان میتوانست صحنه را غافلگیرکنندهتر و موثرتر از وضع فعلی کند!) همانطور که پیداست در این فیلم از شخصیت به معنای حقیقیاش خبری نیست، و شمایلهایی داریم که بناست داستان را به هر نحوی که هست جلوببرند.
در فیلمی که نه ایدههای داستانی و نه بیان سینمایی به کمک شخصیتپردازی نمیآیند، کستینگ و بازیگری اهمیت مضاعفی پیدا میکند. گروه بازیگری فیلم ترکیب جالبی دارد. از بیل اسکارشگورد در نقش ویلارد تا الیزا اسکنلن در نقش لنورا، جملگی حضور بهاندازه و درستی دارند. در مورد نقشهای اصلیتر اما انتخابهای جالبتری انجامشده که در میانشان سه نام مشخص بیشتر به چشم میآیند: رابرت پتینسون، سباستین استن و البته، تام هالند. با این که به سختی میشود نکته ای در کارنامهاش یافت که او-و نه هر کس دیگری-را به گزینه مناسبی برای نقش آروین بدل کند، این یقینن قدم روبهجلویی در مسیر بازیگری هالند است. اسپایدرمن نوجوان جهان سینمایی مارول، فرسنگها دور از فضا، مود و لحن یک فیلم ابرقهرمانی ژنریک، تردیدی باقی نمیگذارد که بازیگر خوبی هم هست. او در نقش جوانی غمگین، عصبانی و رنجور از گذشتهای تاریک، بخش اعظمی از زمان فیلم را به دوش میکشد و خم به ابرو نمیآورد. سباستین استن در نقشی که قرار بوده کریس ایوانز بازی کند (سابقهی حضور در جهان سینمایی مارول از معیارهای اصلی مسئول کستینگ فیلم بوده!)، بهخوبی از پسِ نمایش تحقیرشدگی و عقدههای درونی کاراکتر برمیآید. در مقابلِ وضعیت تام هالند اما، هرچقدر به تواناییهای بازیگری رابرت پتینسون اعتماد داریم، حضورش در فیلم متقاعدکننده نیست! تماشای اجرای او در نقش پرستن تیگاردین حتمن آزاردهنده است؛ همانطور که باید باشد. این که چقدر از این آزاردهندگی عمدی است، و چقدرش محصول ناتوانی او در اجرای روان لهجهی جنوبی، مشخص نیست! آنچه روشن است، عدم تطابق لحن بازیاش با سایر اجزای فیلم، و جزیرهی مستقلی است که برای کاراکتر میسازد. با این وجود، لحظهی جالبی در اجرای او طی صحنهی تقابل آروین با تیگاردین وجود دارد…در میانهی اوجگیری تنش و تعلیق صحنه، تیگاردین که اسلحه ای را در مقابل چشم خود آمادهی شلیک میبیند، همچنان نمیتواند جلوی خودش را از واکنش به کلمهی «دروغ» در صحبتهای آروین بگیرد! گویی پرسونای قلابی واعظ، با میل به بقایش تداخل پیدا کرده! ایدهی این لحظه و شکل اجرای پتینسون، از آن ظرافتهایی است که فیلم کم دارد!…
البته که «شیطان، همیشه» فیلمِ ظرافتها نیست. هرچقدر هم که نماهای لانگِ ساکن کامپوس در ترکیب با بافت بصری کثیف و تیره، و موسیقی هم محزون و هم هشداردهندهی فیلم، به خلق حالوهوای یکدستی در سراسر اثر منجر شود و جورِ شلختگی روایت فیلم را بکشد، چشمپوشی بر یک حقیقت آسان نیست: اقتباس آنتونیو کامپوس از رمان دونالد ری پولاک، بیش از آن که پیِ کاوش در عمق داستانی که روایت میکند باشد، درگیر و مرعوب سطح است. این فیلمِ شخصیت، درونمایه و معنا نیست…فیلمِ حادثه، ژست و اداست! ملغمهی نهچندان بدیعی از وقایعِ دلخراش و بهتآور، و تصاویرِ اگزوتیکِ کممایه؛ که خودش را بیش از اندازه جدی میگیرد!
در غیاب شخصیت به معنای واقعی، بیان سینمایی جدی و روایت سازمانیافته و هدفمند، فیلم متکی بر ماهیت شرارتهای آدمهایش است. نمیشود انکار کرد که پیگیری نقشههای شوم قاتلین سریالی، خطابههای وقیحانهی واعظان ریاکار و خلافکاریهای مجریان قانون، هنوز جذاب است؛ همچنین اینکه چطور قهرمان داستان دمار از روزگار هر یک درمیآورد! میبینید؟! همین میزان گیرایی فیلم را هم تا حد زیادی مدیون جناب شیطانیم! پس با این وضع، علیالحساب، زندهباد شیطان!
نوشتهی عرفان استادرحیمی
در کنار مطالعهی نقد فیلم The Devil All the Time ببینید:
تریلر فیلم «شیطان، همیشه» با بازی تام هالند و رابرت پتینسون
The Devil All The Time Review; by Erfan Ostad Rahimi
One of the problems of a know it all narrative is putting the weight of character development to narration. And then there’s the problem of adapting the source material to a cinematic format. The Devil All The Time is a combination of both.
No matter how Campos’ long take of the dark and dirty look and the melancholy music create a unified tone for the whole movie and overcomes the narrative sloppiness, there’s one truth that can’t be hidden: Antonio Campos’ adaptation of Donald Ray Pollock’s novel doesn’t go beyond the surface level.
In the lack of characters in a meaningful sense, a serious cinematic tone, an organized narrative, the movie is dependent on the inherit wickedness in people. There’s no denying that following serial killers, hideous sermons of hypocritical reverends and the vice of lawmen is still interesting; and how the protagonist demolishes all of them.
از مجموعه تحلیلگران عصر ارتباطات بیشتر ببینید:
آرتتاکس را در توئیتر، تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید
کیدتاکس Kidtalks.ir | کیدتاکس رسانه تصویری کودکان و نوجوانان
تکتاکس Techtalks.ir | اولین رسانه تصویری فناوری اطلاعات و ارتباطات ایران