آرتتاکس – سینمای ایران: نوشتهی صوفیا نصرالهی، نویسندهی آرتتاکس برای «آقای کیمیایی» به مناسبت هفتادونهمین سالروز تولد مسعود کیمیایی
برای «آقای کیمیایی»
نوشتهای از صوفیا نصرالهی در هفتادونهمین زادروز مسعود کیمیایی
بعضی اسمها هم هستند که لقبی به آنها چسبیده که انگار جزیی از خود آن اسم، آن آدم است. مثل یک جور ادای احترامی که باید همیشهگی باشد. حتا وقتی با آن سویه قضاوتگر سینماییام قرار باشد از فیلمهای مسعود کیمیایی حرف بزنم، همیشه ته ذهنم حواسم هست که او برایم «آقای کیمیایی» است. خیلی قبلتر از اینکه ببینمش، خیلی قبلتر از اینکه اصلن بفهمم سینما چیست، برام آقای کیمیایی شد و آقای کیمیایی هم ماند.
ستارهی فیلمسازان سینمای ایران است؟ این ستاره که میگویم یعنی مثل سوپراستارهای سینما هوادار دارد. چند تا کارگردان میشناسید که این مدلی هوادار داشته باشند؟! هوادارانی که مهم نیست آخرین فیلمش را دوست داشتهاند یا نه؛ همیشه منتظر فیلم بعدیاش هستند. هر سال بهمن ماه در صف جشنواره، آن سالهایی که بهمن برف زیادی تهران میآمد و هنوز میشد بلیت را در صف خرید و پیشفروش اینترنتی در کار نبود، یادم هست برای فیلمهایش صفهایی طولانیتر از هر فیلم دیگری از هر فیلمساز دیگری تشکیل میشد. خوب یادم میآید یک پسرجوان بود با ریش بلند و قویهیکل. برای فیلمهای آقای کیمیایی از شب قبل با دوستانش میآمدند جلوی در سینما و تو ماشین میخوابیدند تا صبح اولین نفر اسمشان را در فهرست کسانی ثبت کنند که برای دیدن فیلمی از مسعود کیمیایی به سینما آمده بودند.
اصلن بهنظرم بخشی از سینماگر مولف بودن به همین معناست. آنهایی که میخواهند با پیداکردن عناصر مشترک میان فیلمهایش از چاقو گرفته (به عنوان نماد تصویری) یا رفاقت (به عنوان نماد مضمونی) از سینمای کیمیایی یاد کنند پیش از اینها باید به ما تماشاگرانی نگاه کنند که نمیرویم «اعتراض» یا «سلطان» یا «سربازهای جمعه» یا «رییس» یا «متروپل» یا «قاتل اهلی» ببینیم. ما همیشه به سینما میرویم تا فیلمی از مسعود کیمیایی ببینیم.
این مسعود کیمیایی در پنج شش سالهگی اولین تصویری بود که من از سینما داشتم. پدر و دایی نشسته بودند و فیلم سیاه و سفیدی را میدیدند که با ویدیو بتاماکس خش روی تصویرش را کم کرده بودند و دیدار دوبارهشان با سید و قدرت بود. هنوز مدرسه هم نمیرفتم. مناسبات میان آدمهای فیلم و حتی دیالوگها برایم واضح نبود. اما خوب یادم میآید که نشستم سر آن سکانس آخر گریه کردم. بغض نگاه سید و برق غرور چشمهای قدرت را فهمیده بودم. فهمیده بودم به ته خط رسیدهاند. عین بوچ کسیدی و ساندنس کید و آن فریز شدن چهرهشان زیر گلولهباران، دوربین روی خانه سید ثابت ماند و بعد آواز «گنجشگک اشی مشی» آمد. این را دیگر خوب میشناختم. حفظ بودمش. شاید هم بیشتر از موسیقی و فضا، بهخاطر نفسهای پدر و دایی بود. به هرحال من پنج شش ساله بودم که با مسعود کیمیایی و «گوزنها» سینما را شناختم.
بعد سالها میگذرد. سینما را دوست دارم. همه فیلمهای کیمیایی را از آن به بعد با خانواده یا تنها در سینما دیدهام و میتوانم قسم بخورم حتا یک فیلمش هم نبوده که برای قهرمانش گریه نکرده باشم. برایم یکجور تزکیه است. گریه برای قهرمانهای فیلمهای کیمیایی. آدمهایی که مرغوبند. کیمیایی که میرود کانادا غصهام میشود. اهل خواندن مجله نیستم. روزنامه همیشه در خانهمان میآید و میخوانم ولی تنها مجلههایی که دیدهام همان آدینههایی است که تا اوایل دهه هفتاد ثابت میگرفتیم. اما حالا کیمیایی رفته کانادا و یک سالی گذشته و من از سینمای ایران بی کیمیایی میترسم. اسفندماه است و روی پیشخوان دکهی روزنامهفروشی که تیترهای سیاسی میخوانم چشمام میافتد به یک مجله سینمایی: ماهنامه فیلم است و رویش یک عکس از مسعود کیمیایی با ذکر این جمله که به ایران برمیگردد یا نه. ماهنامه فیلم را میخرم و مشتری پروپا قرصاش میشوم. حلقه وصل من با مطبوعات سینمایی هم آقای کیمیایی است.
از احساسات خالصانهام به آقای کیمیایی که بگذریم، اگر بخواهیم از این بحثهای مستدل داشته باشیم و احساساتی نشویم (که راستش احساساتی نشدن کلا برایم کار سختی است) باید بگویم او جزو معدود کارگردانان سینمای ایران است که تصویر و میزانسن را تا این حد خوب میشناسد. به کیمیایی یک خیابان بدهید و یک چاقو و بازیگری که حداقل استعدادی داشته باشد و نه حتا یک بازیگر درجه یک، و او برایتان تصویری میسازد تلفیقی از نوآرهای آمریکایی با قهرمانان وسترن. بیشتر از دیالوگهایش میگویند که خب وزن خودش را دارد. کیمیایی همان کار را در دیالوگنویسی میکند که نوع دیگرش را علی حاتمی انجام میدهد. آنها زبان خودشان را دارند. جهان خودشان را میسازند. اگر قرار است تماشاگر فیلمشان باشی باید مقتضیات جهان و زبانشان را بپذیری. اما جدای از این قابهای کیمیایی از نظر زیباییشناسی نفسگیر است. چند قطره خون روی سفیدی براق یک کفش ورنی سیاه و سفید، یک مرسدس سیاه بزرگ در یک کوچه تنگ قدیمی، سر فریماه فرجامی که تراشیده میشود، داریوش ارجمند که چادر مادر پناهش میشود… تصویرهای اثرگذار، قابهای درجه یک.
آن لحظههایی از فیلمهایش که هوش سرشارش را رها میکند و سلیقهی بینظیر سینماییاش را به رخ میکشد، تجربههای ناب فیلمبینی من هستند. به جز اینها یک دلیل خیلی بزرگ دیگر هم برای دوست داشتناش دارم: او در زمینهی استفاده از موسیقی بیرقیب است. اگر اسکاری برای انتخاب درست موسیقی وجود داشت بیتردید باید به کیمیایی میرسید. سلیقهی سطح بالایش در موسیقی همیشه به وجدم آورده.
خب این همه نوشتم تا توضیح بدهم چرا او «آقای کیمیایی» است. بیرقیب و تکرارنشدنی.
Kimiai: The Spirit of the Author (written by Sofia Nasrollahi)
Masoud Kimiai is an Iranian director best known for movies like Qeysar, The Deer, Snake Fang, Cry and The Command. His second feature Qeysar alongside Dariush Mehrjui’s Cow have been named the pioneers of Iran’s cinematic new wave. Alongside domestic accolades such as the Crystal Simorgh for Best Film for Crime, he has won numerous international awards such as the Special Jury Prize from Montreal World Film Festival and the Best Director from Cairo’s International Film Festival. Today marks his 79th birthday
از مجموعه تحلیلگران عصر ارتباطات بیشتر ببینید:
آرتتاکس را در توئیتر، تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید
کیدتاکس Kidtalks.ir | کیدتاکس رسانه تصویری کودکان و نوجوانان
تکتاکس Techtalks.ir | اولین رسانه تصویری فناوری اطلاعات و ارتباطات ایران