مجری: «روزی روزگاری در هالیوود» مربوط به سال ۱۹۶۹ هست. فکر میکنم شما سال ۱۹۶۹ به لسآنجلس رفتید، درسته؟ این فیلم که هم در مورد صلح و عشق و هم دربارهی خشونت و تلویزیون و هالیوود جدید است. آیا نمایشی از کودکی شما بود؟
تارانتینو: خب راستش اون موقع که درکی از خشونت نداشتم، اما زمانی که حدودن شش ساله میشوی تازه کم کم میفهمی اطرافت چه خبر است. شروع میکنی به دیدن برنامههای تلویزیونی که خودت دوست داری یا شروع میکنی به سینما رفتن. آن موقع من کلی از فرهنگ هیپیها سرم میشد. در مورد فرهنگ منسونها چیزی نمیدونستم، ولی در مورد فرهنگ هیپیها اطلاعات داشتم. اولین دلیلش این بود که دوستان پدر و مادرم مهمونی میگرفتن و آهنگ وودستاک میگذاشتند. نمیشد تلویزیون را روشن کنی و هیپی نبینی. خیابونها پر بود از هیپیها. اکثر پرستاربچههایی که ازم مراقبت میکردند هم هیپی بودند.
+ یک بار گفته بودی که فیلم داستان عاشقانهی واقعی اتوبیوگرافیکترین فیلمت است. با دیدن روزی روزگاری در هالیوود به این فکر کردم که شاید حالا جایشان عوض شده.
_ آره، خب راستش فیلم داستان عاشقانهی واقعی تقریبن دربارهی خودم است اما این یکی بیشتر شبیه فیلم رمای آلفونسو کوارون است. یک بخشی از خاطراتم است. دارم به ذهن خودم در شش سالگی برمیگردم تا یادم بیاید همهچیز چهجوری بود.
+ برای من این فیلم یکی از مالیخولیاییترین فیلمهات بود. آیا آن دوره یعنی پایان دهه شصت برات حس نوستالژی ایجاد میکند؟
_ خب به نظرم میشود با فیلم «جکی براون» مقایسهش کرد. به نظرم جفتشان خصوصیات مشابه زیادی دارند. هر دو در ناحیهای از لسآنجلس اتفاق میافتند که من خیلی خوب میشناختم و داشتم سعی میکردم دوباره خلقش کنم.
+ چهطور این کار را کردی؟ از چه روشی استفاده کردی تا آن محیط را دقیقن از نو خلق کنی؟
_ خب فکر میکنم ما در شرایط مشخصی هستیم. فکر میکنم این آخرین باری باشه که کاری به این بزرگی در لسآنجلس تولید بشه. برای این که زمان رو به عقب برگردونند، حداقل دیگه بدون جلوههای ویژه و پردهی سبز نمیتوان چنین فیلمی تولید کرد. ما همهچیز را ساختیم. یکی از دلایلی که فکر میکنم ما از آخرین نفراتیم این است که اولن دیگر کسی این همه پول برای چنین کاری خرج نمیکند تا موقعیت مناسب برای فیلمسازی ایجاد کند. شهر خیلی سریع درحال تغییر است. اگر ما همان موقع شروع به کار کردن روی فیلم نمیکردیم دیگر شاید حتا یک سال بعد نمیتوانستیم فیلم را اینجوری از آب در بیاوریم. انگار که روی یک پل در حال آتش گرفتن داشتیم فیلم میساختیم! داشتیم فیلم میساختیم و پل پشتمون میسوخت.
+ بین خودمان باشد، هنوز هم هالیوود را به اندازهی قبل دوست داری؟
_ آره، حتمن.
+ البته هم صنعت هالیوود هست هم شهر هالیوود. منظور من صنعت است.
_ خب آره، البته. همهی دوستهام آنجا هستند و موقعیت خوبی دارم. چرا دوستش نداشته باشم؟
+ به نظر میآید «روزی روزگاری در هالیوود» شروع یک داستان باشد. در مورد چه داستانی داری صحبت میکنی؟
_ آره من حتمن فکر میکنم که میشود از جنبهی داستانی هم به آن نگاه کرد. با توجه به این قضیه اگر میخواستم به کار یک کارگردان دیگه تشبیهش کنم، شبیه کلود للوش است.
+ واقعن؟
_ شبیه کارهایش است. چون فیلمهای او همیشه با یه لایه واقعیت پوشیده شدهاند ولی همیشه یک داستان رومانتیک تخیلی هم وجود دارد.
+ داری به کدام فیلم کلود للوش فکر میکنی؟
_ تک تکشان! همیشه یک جنبهی داستانی در جریان و مضمون همهی فیلمهاش فیلم است! من عاشق فیلمم ولی مردم با من مثل آن برخورد نمیکنند. برای همین فکر میکنم متوجهاش نیستند ولی اگر کانال رادیویی کی.اچ.جی دستم بود و تمام مدت آهنگهای فرانسیس لی را پخش میکردم، بلافاصله متوجه میشدید.
+ کلود للوش کارگردان بسیار خوبی برای بازیگرهاست. اگر میشود در مورد بازیگرهایت و به خصوص این دو نفر، یعنی لئوناردو دیکاپریو و برد پیت، با هم توضیح بده. چرا آنها رو انتخاب کردی؟ برای تو چه چیزی را در هالیوود امروز نشون میدهند؟
_ خب اول از هر چیزی آنها بازیگرهای معرکهای هستند که اتفاقن دو تا از بزرگترین ستارههای نسل ما هم هستند. من با هر دو نفر کار کرده بودم. از هم خوشمان میآید و شانس این را داشتم که برای کار با من نظر مثبت داشته باشند. با این حال باید یادت باشد مهم است که دو کاراکترمان، یعنی کلیف و ریک، با هم هماهنگ باشند. چون یکی از آنان بازیگر و آن بدلش است. مثلن هریسون فورد هم بدل دارد که یکجورایی شبیه آن است. البته لزومی ندارد به طرف شبیه باشی، بلکه فقط باید یادآورش باشی. باید سایزتان حدودن یکی باشد تا بتوانید لباسهای مشابهی بپوشید که برایشان بدلکاری انجام بدهید. اگه موها تفاوت داشته باشند کلاهگیس میگذارند. بالاخره اون دو نفر شبیه هم میشوند. بنابراین انگار باید یک پوستهی بیرونی داشته باشند که همخوانی داشته باشد.
+ خیلی جالب است که حرف زدنت را دربارهی بازیگرها میشنویم چون معمولن این کار رو نمیکنی. گفتی که بازیگرهای معرکهای هستند. چه بازیگری از نظر تو خوب است، کوئنتین؟
_ یکی اینکه من بازیگرهایی را دوست دارم که با کاراکترشان یکی میشوند و واقعن سعی میکنند بفهمند که نقش چه کسی را دارند. شاید همان موقع همهی جوابها را نداشته باشند، ولی باز هم به جستوجو دربارهی کاراکترشان ادامه میدهند که چه کسیست. اول داستان اهمیت دارد ولی الان نیازی به فکر کردن در موردش ندارند. الان دیگر مهم این است که کاراکترشان چه کسیست و خودشان از داستان چه میفهمند. اما ویژگی دیگری که به نظرم یک بازیگر خوب دارد این است که دیالوگها را حفظ باشد.
+ با بازیگرهات زیاد حرف میزنی؟
_ آره، بعضی بازیگرها دوست دارند زیاد باهاشان حرف بزنی و بعضیها کمتر اما من کاراکترها را خوب میشناسم. دقیقن میدانم چه کسی هستند. یک سری نوشتهها را من مینویسم. این وظیفهی من است که قضاوت کنم که یک بازیگر چهقدر میخواهد بداند. اگر روند داستان را تغییر ندهند میتوانند خودشان چیزهایی اضافه کنند که من ننوشته بودم.
+ یک صحنه هست که در استودیوی بازیگری یک دختر کوچولو به لئوناردو درس بازیگری میدهد. در مورد این استودیو آموزش بازیگری چی فکر میکنید؟ فکر میکنید برای سینما و هالیوود چیز خوبی برای تاریخ فیلم بود؟
_ منظورت استودیوی بازیگری کلییه یا اون دختربچه؟
+ این روش.
_ اون از استودیوی بازیگری نمیآد. اصلش اینه که یه کارگردان تئاتر هست به اسم هرولد کلورمن که جان بریمور رو در نمایش هملت در برادوی کارگردانی کرد. یه کتاب معرکه هم نوشت. بیشترش از تئوری هرولد کلورمن سرچشمه میگیره. دربارهی نقشها، حقیقت و تخیل.
+ در حرامزادههای لعنتی تاریخ جنگ جهانی دوم رو تغییر دادی. به نظرم میرسه تخیل بخش عظیمی از کارت رو شکل میده. در جهان امروز دوست داری با تخیلت چه چیزی رو تغییر بدی؟ چیزهای زیادی رو عوض میکنی؟
_ همینطوره! اگه میتونستم با یه بشکن چیزی رو عوض کنم. هیچ دوربین دیجیتالی اینجا وجود نداشت. با نگاتیو شونزده میلیمتری فیلمبرداری میکردم و همهی فیلمهای کن روی نگاتیو شونزده یا سیوپنج فیلمبرداری شده بودن. با بشکن دومم هیچ موبایلی در دنیا اختراع نمیشد.
+ میدونی که کلود للوش بخشی رو از فیلم جدیدش با آیفون فیلم گرفته؟
_ آره، یکی دیگه هم بود که خیلی دوست داشتم.
+ درسته که این فیلم رو آنالوگ فیلمبرداری کردی ولی فکر میکنی تا چند وقت دیگه چنین امکانی وجود داره؟
_ فکر میکنم اوضاع کوداک خوب باشه. یه مدت اوضاع خطرناک شده بود ولی افرادی مثل من و نولان و استودیوها بهش پایبندیم.
+ اوضاع خوبه ولی اگه بافت اصلی فیلم رو در آینده از دست بدیم چی میشه؟
_ خب قطعن من رو از دست میدین!
+ چند باری گفتی که وقتی حرامزادههای لعنتی در کن اکران شد هنوز کامل نبود. آیا این روزی روزگاری در هالیوود که اینجا دیدیم به همین شکل قراره اکران بشه؟
_ اکثرش آره! شاید یه هفته دیگه هم روش زمان بذارم و یه کم تغییرش بدم. کوتاهتر نمیشه، شاید چیزی بهش اضافه کنم.
+ میدونی میخوای چی اضافه کنی؟
_ همهش ایدهس. یه کم وقت دارم که روش فکر کنم. میخواستم با یه فیلم فشردهتر از معمول به جشنوارهی کن بیام. میخواستم کوتاهتر باشه و خیلی طولانی نشه.
+ خودت تدوین کردی؟ همیشه همهچی تحت کنترل خودته؟
_ آره من همیشه در اتاق تدوینم. البته تدوینگرم کات میزنه ولی کنار هم مینشینیم.
+ فکر میکنی کارگردان کنترلگری برای تدوین و … هستی؟
_ خب، فیلم متعلق به منه!
+ و برات مهمه که برای فیلمت همهی کارها رو خودت انجام بدی؟
_ آخرین پیشنویس، اولین کات فیلمه و آخرین تدوین فیلم، آخرین پیشنویس فیلمنامهست.
+ چه چیزی باعث میشه که به این فیلمت افتخار کنی؟
_ خب من فیلم خیلی خوبی در ذهنم تصور میکردم. چند سالی این ایده در ذهن من بود. فکر میکنم همون چیزی رو که بهش فکر میکردم ساختم. واسه همین راضیام.
+ پس از نظرت فیلمی خوبه که کارگردان در ذهنش داشته باشه و بتونه پیادهش کنه؟ برای همهی فیلمهات همینطور بود؟
_ آره برای همهشون همینه اما این از اون سختهاش بود.
+ یه روز گفتی که فقط ده تا فیلم بلند خواهی ساخت. این نهمی بود، درسته؟
_ آره!
+ بعدی رو تو ذهنت داری؟
_ نه، جالبیش هم همینه! هیچ ایدهای ندارم.
+ ایدهش چهطور به ذهنت میرسه؟ همینجوری؟
_ نه خب، یه اتفاقی میافته. معمولن اینجورییه که یه سال سر یه فیلم میمونم بعدش یه سال کار نمیکنم و یه جایی نزدیک به پایان اون سال یه چیزی خودش رو نشون میده.
+ آخری باید ایدهی خیلی خوبی باشه، نه؟
_ آره، البته، هیچ عجلهای ندارم. البته همیشه گفتم، یا ده تا فیلم یا تا وقتی شصت ساله بشم. هر کدوم اول باشه!
+ ممکنه تا شصت سالگی صبر کنی؟
_ نه فقط دارم میگم اگه شصت ساله بشم دیگه دهمی در کار نیست!
+ هیچی نمیتونی دربارهی موضوع آخرین فیلم بگی؟
_ نه هیچ ایدهای ندارم!
+ برای این مصاحبه خیلی ازت ممنونم کوئنتین.
_ باعث افتخاره