زیرنویس اختصاصی از آرتتاکس: در دومین بخش این ویدیو کارگردان و بازیگر فیلم روزی روزگاری در هالیوود، کوئنتین تارانتینو و لئوناردو دی کاپریو ، به تحلیل سکانسی از فیلم میپردازند.
لئوناردو دیکاپریو:
خیلی دربارهی این صحبت کردیم که چهطور کاراکتر ریک دالتون و انسانیتش رو وقتی که سر صحنهس نشون بدیم. ما یه عالمه فیلم وسترن دیدیم، حتا فیلمهای وسترن بی که در حالت عادی نمیتونستم بهشون دسترسی داشته باشم. ولی کوئنتین میتونه اونها رو روی پرده برامون نشون بده چون یه آرشیو ازشون داره. رالف میکر بازیگری بود که الگوی ما بود. هر دوی ما بهش احساس نزدیکی میکردیم، چون مشخصن کوئنتین عاشق سینماست و عاشق بازیگرهایییه که شاید یه نسل ازشون چیزی نشنیده باشن و جدا از میزان استعدادشون، به میزان تاثیرگذاری اونها روی مخاطب توجه میکنه.
بقیهی بازیگرها استعداد و پتانسیلی رو که ریک داشت نداشتن، اما رالف میکر داشت. ما نه تنها تعداد زیادی مجموعهی تلویزیونی از ریک میبینیم، بلکه پشتش کلی داستان و تاریخچه از این وجود داره که اون کییه و اینکه در گذشته رابطهش با کلیف چهطور بوده. این هم برای من و هم برای برد مهم بود، چون هر دو بلافاصله درک کردیم کاراکترهامون چه دورانی رو طی کردن و به ما این توانایی رو داد که خیلی طبیعی خودمون رو جای کاراکترهامون بذاریم و بداهه کار کنیم و این به خاطر دونستن تاریخچهای که کوئنتین برامون ساخته بود. واقعن آرزوی هر بازیگری همینه که در شروع کارش چنین داستان پسزمینهای داشته باشه.
کوئنتین تارانتینو:
دیکاپریو استیو مککویین را دوست نداشت!
سریالی که بیشترین شباهت رو به قانون پاداش داره، فیلم «زنده یا مرده میخواهیمش» بود. من سیزده یا چهارده تا اپیزود ازش با کمال میل دیدم تا شش هفت تاش رو انتخاب کنم که لئو ببینه. فکر میکردم خوشش بیاد. البته جالب هم بود، چون لئوناردو خیلی طرفدار استیو مککوئین نبود که از یه بازیگر مرد جوون بعیده! چون اکثرشون استیو مککوئین رو میپرستن. اما کارم جواب داد، لئو از اون قسمتها و مککوئین خوشش اومد، بنابراین وظیفهم بود که به قدر کافی از اون نشونش بدم تا اطلاعات کافی داشته باشه.
باید بگم رالف میکر یکی از بازیگرهای محبوب منه و این حقیقت که لئو اون رو خوب نمیشناخت، ولی روز بعدش فقط میخواست دربارهی رالف باهام حرف بزنه واقعن خوشحالم میکرد! خیلی براش هیجانزده شده بود. میگفتم بازم ازش فیلم دارم و میگفت: نشونم بده !با این حال ریک دالتون واقعن وجود نداشته، نقش کاراکتری رو بازی میکرد که باید در طول صحنهها زنده به نظر بیاد. لئو خیلی مودبانه میگفت: با وجود تمام این خوبیهایی که هست، به چیزی نیاز دارم که بازیش کنم. در این صحنه قراره چیکار کنم؟ حرف زدن دربارهی گذشتهش رو تموم کن و به من بگو کی هستم! جالب بود که با هم به نتیجه رسیدیم و اینطوری نبود که من یه مشت چیز بگم، ولی باز هم به گذشته برگشتم.
با سریال «اسمیت و جونز» مفهوم خودکشی را درک کردم!
در مورد بازیگرها حرف میزدم، مثلن جورج ماهاریس، یا یه چیزی در مورد زندگیشون میگفتم. اما حین صحبت کردن یهو یه چیز میگفتم که به لئو ایده میداد و اون موقع میگفت که میشه این رو بازی کرد. فقط اطلاعات نیست، بلکه کاراکتر شکل میگیره و تونستیم به نکاتی دست پیدا کنیم که باعث شد کاراکتری داشته باشیم که قبلن نداشتیم. مهمترین مثال این قضیه اینه؛ به لئو دربارهی یه سریال دههی هفتاد گفتم که من و برد خیلی دوستش داشتیم و جفتمون بچه بودیم. سریال اسمیت و جونز. بهش دربارهی پیت دوئل که بازیگرش بود گفتم. در فصل دوم اون خودکشی کرد.
به وضوح یادمه، چون خیلی اون سریال رو دوست داشتم و اولین بار بود که مفهوم خودکشی رو درک میکردم. میگفتم: وای! مرده؟ چهطور این اتفاق افتاده؟ خب خودکشی کرده. ولی این دیگه یعنی چی؟ هفت یا هشت سالم بود و نمیدونستم یعنی چی که خودش رو کشته باشه. ولی چرا؟ نمیدونم، شاید افسرده بوده… چرا باید افسرده باشه؟! اون هانیبال هیسه! باحالترین آدم تلویزیونه! کمی تحقیق کردم، متوجه شدم که الکلی بوده و به نظر میرسید مشکل دوقطبی داشته باشه. حال و هواش مدام عوض میشد و الکل مینوشید تا خودش رو آروم کنه.
لئو این رو فهمید. از قبل میدونست ریک الکلییه، اما این که ندونه دوقطبییه و ندونه چهطور باهاش کنار بیاد و اینکه احساساتش مدام در حال تغییر باشه، مخصوصن در شرایطی که ندونی چرا چنین حسی داری، همین تبدیل به موضوع جالبی شد که فکر کردیم ریک میتونه باهاش دستوپنجه نرم کنه. این یه زمینهی قابل اطمینان در اختیار لئو گذاشت که به وسیلهش تونست کاراکتر رو بسازه. یه موضوع فرعی در سکانسها داشتیم که حول داستان همون سکانس نمیچرخید.