در فصل جدید actors on actors ستارههای سینما از تجربهی حضورشان در سریالهای مهم سال میگویند. در دومین قسمت این مجموعه بنیسیو دل تورو و مایکل داگلاس با یکدیگر گفتوگو میکنند.
بخش اول گفتوگوی بنیسیو دل تورو و مایکل داگلاس را اینجا ببینید.
مایکل داگلاس: برای هر دوی ما تجربهی خاصی بود. استیون سودربرگ کارگردان منحصربهفردییه. اون کنترل دوربین رو هم در دست داره. احتمالن فقط یه فرصت میتونی داشته باشی. اون برعکس بقیهس، از یک بار برداشت نمیترسه و با یه بار برداشت کارت تمومه. خودت میدونی، برای اون اجرات اسکار بردی که باورنکردنی بود.
ولی داشتم فکر میکردم یه سؤال هست که باید از بنیسیو بپرسم، چون تو بهتر از هر کس دیگهای که تا به حال دیدم جلوی دوربین غذا میخوری! سیب خوردنت رو دیدم، اسپاگتی خوردنت رو هم دیدم. دوباره ذهنم رفت سمت فیلم قاچاق. اونجا هم یه چیزهایی میخوردی، انگار داری یه کار مهم انجام میدی. قبل از اینکه بری جلوی دوربین بهش فکر میکنی؟ که قراره فلان کار رو بکنی یا نه؟ منظورم اینه که از قبل آماده میشی یا بدون فکر قبلی اتفاق میافته؟
بنیسیو دل تورو: جفتش. بعضی وقتها ایدهش رو دارم یا توی فیلمنامه نوشته شده. فکر میکنم خوردن دوریتوها در فرار به دانمورا در فیلمنامه بود. سیب خوردن هم در فیلمنامه نوشته شده بود. بنابراین گاهی از قبل مشخصه. ولی بعضیوقتها خودم انجامش میدم، بعضیوقتها ممکنه یکی رو ببینم که داره میخوره و این فکر به سرم بزنه که این صحنه اگه در حال خوردن چیزی باشم بهتر میشه. میرم پیش کارگردان و بهش میگم.
مایکل داگلاس: یکی دو باری یهکم از خوراکیها رو ریختی روی لباست و تکوندی، واقعن طبیعی بازی میکنی. ولی من تا سر حد مرگ از این صحنهها میترسم چون معلوم نیست چه نمایی رو داره میگیره. اون صحنهی اسپاگتی خوردنت رو در دانمورا دیدم و با خودم دعا میکردم یهسره نباشه!
بنیسیو دل تورو: نه، هر بار که میگفتن کات، من تف میکردم! میجویدم، میجویدم و بعد تف میکردم!
مایکل داگلاس: مدت زیادییه که مشغول به این کاری. بیستوخردهای سال، تقریبن سی سال. الان نسبت به اون اوایل چه تغییری رو حس میکنی؟ این کسبوکار یا صنعت چه فرقی کرده؟
بنیسیو دل تورو: فکر میکنم الان موقعیتها بیشترن. موقعیت برای بازیگرها بیشتره. حس میکنم فرصتهای زیادی اون بیرون هست که عالییه.
مایکل داگلاس: چیزی که وقتی من شروع به کار کردم دیدم، این بود که اگه سینما کار میکردی دیگه علاقهای به کار تلویزیونی نداشتی. سروکارت با فیلم بود. ولی میبینم که الان عوض شده فکر میکنم کار تلویزیونی هم به اندازهی کار سینمایی عمیق و باکیفیته من چندتا سریال از نتفلیکس یا شوتایم دیدم هرکدومشون… یا شبکه اچ.بی.او، کارشون معرکهس. خیلی خوبه، امیدوارم ادامه پیدا کنه.
اولین کار موفق من یه کار تلویزیونی بود به اسم خیابانهای سانفرانسیسکو. اون روزها ما قسمتهای بیستوشش ساعته ضبط میکردیم، هر قسمت شش روز طول میکشید و تمام مدت سر لوکیشن بودیم. لوکیشنمون در سانفرانسیسکو بود، برای همین هشت ماه و نیم یه سره فیلمبرداری داشتیم و بیستوشش قسمت بود. بعد من از مجموعه اومدم بیرون. در پایان سال چهارم حسابی معروف شد اما من ازش دست کشیدم تا برای فیلم دیوانه از قفس پرید تهیهکنندگی کنم.
دوباره که به اون روزها فکر میکنم، کارل مالدن، ستارهی سریال و کوئین مارتین که تهیهکنندهی بزرگی در زمان خودش بود اجازه دادن که قراردادم رو فسخ کنم. اونها میدونستن که چهقدر میخواستم تهیهکنندهی اون کار باشم. دیوونه بودم! در یه سریال معروف بازی میکردم. به یاد آوردنش سخته اما چهل سال پیش فقط شبکههای سی.بی.اس و ام.بی.سی بودن. فقط همین دو تا! الان رو نگاه کن! ای.بی.سی تازه داشت کارشو شروع میکرد. ما بودیم و سریال کنگفو، ساختهی دیوید کارادین.
میخوام بگم که سریال رو ول کردم و هنوز بهش فکر میکنم، چون الان که فکرشو میکنم میبینم کدوم تهیهکنندهای الان اجازه میده بازیگری که قرارداد بسته وسط کار ول کنه؟ این روزها دیگه چنین اتفاقی نمیافته. بهت اجازه نمیدن چنین کاری کنی.
در کنار گفتوگوی بنیسیو دل تورو و مایکل داگلاس ببینید:
چارلیز ترون و مایکل بی.جوردن روبهروی هم
بنیسیو دل تورو: بذار یه چیزی ازت بپرسم. تهیهکنندگی برای دیوانه از قفس پرید چهقدر طول کشید؟
مایکل داگلاس: من سالها قبل از شروع سریال روش کار کرده بودم، ولی متوجه شدم که قسمتی که من تهیهکنندهش بودم در برکلی کالیفرنیا بود، درست جایی که درگیر سریال بودم. واسه همین چهار سال روی هر دو کار میکردم. سعی میکردیم جورش کنیم و انجامش دادیم. اما دیوانه از قفس پرید برندهی اسکار بهترین فیلم شد. من تبدیل به تهیهکننده شدم و این داستانها. واسه همین الان به تهیهکنندگی مشغولم. اما به عنوان یه بازیگر نمیتونم در فیلمها بازی کنم، چون یه بازیگر تلویزیون هستم. موضوع اون موقع این بود که میگفتن اگه کار تلویزیونی انجام میدی حتمن پولی گیرت نمیآد و مجانی بازی میکنی، اما اگه میخوای فیلم بازی کنی باید بهت پول بدن!
من روی فیلمهایی مثل آدمفضایی کار کرده بودم که جف بریجز بازی میکرد. میخواستم اون نقش رو داشته باشم، ولی استودیو جف بریجز رو تایید کرد و نتونستم. بنابراین زودتر شروع کرده بودم، در سندرم چین و عاشقانهای با سنگ خودم بازی کردم. وقتی بقیهی بازیگرها ردش میکردن من نقش رو میگرفتم. خلاصه بگم، بالاخره رسیدم به جایی که میخواستم. دیگه حرفهی بازیگریم رو داشتم، اما همیشه فیلم بلند و تلویزیون مثل دو تا مسیر موازی مختلف بودن. اما الان رسانههای جاری هستن.
تو با شوتایم کار کردی، من با نتفلیکس کار کردم. من دارم یه کمدی نیمساعته بازی میکنم اما آگهی بازرگانی نداره. اصلن آگهی بینش پخش نمیشه و برای استفاده از لغات محدودیت نداری. برای همین تو میگی نیم ساعت، اما میتونه بیستوپنج دقیقه باشه یا حتا چهل دقیقه! محدودیتی برای زمانش نیست. واسه همین شبیه فیلمهای کوتاهتر میمونن. هیچوقت به اندازهی الان راحت نبوده که بین سینما و تلویزیون جابهجا شیم. فکر میکنم این نکتهی مثبتییه.
بنیسیو دل تورو: منم همینطور. دیگه هیچوقت به این فکر کردی که به تلویزیون برگردی؟ قبل از اینکه بری سراغ روش کامینسکی؟
مایکل داگلاس: نه، واقعن فکرش رو نکرده بودم.
بنیسیو دل تورو: چهطور این اتفاق افتاد؟
در کنار گفتوگوی بنیسیو دل تورو و مایکل داگلاس ببینید:
داکوتا جانسون و آرمی همر از تفاوت فیلمسازی مستقل و استودیویی میگویند
مایکل داگلاس: چاک لوری یکی از بزرگترین نویسندهها و تهیهکنندههای تلویزیونه. از نمونهکارهاش سیبل، دارما و گرگ دو مرد و نصفی، تئوری بیگبنگ، شلدون جوان، مام… یکی از یکی بهتر میشه اسم برد. برام فیلمنامهی روش کامینسکی رو فرستاد. نویسندگیش حرف نداشت. درسته که نویسندهی تلویزیونه، اما یه عالمه نویسندهی فیلم بلند هم داریم که وارد رسانههای جاری میشن. تخصص چاک کمدیهای نیمساعتهی شبکهای هست.
تقریبن در تمام سریالهاش چهار تا دوربین هست. بینندهها هستن، انگار که سر صحنه باشی. با چهارتا دوربین ازشون فیلمبرداری میشد. این اولین سریالی بود که داشت مثل یه فیلم با یه دوربین باهاش برخورد میکرد. جالبه که اولین چیزی که خود چاک یاد گرفت، این بود که لازم نیست به همون اندازه بنویسه. بهش گفتم: منظورت چییه؟ گفت: در موقعیتهای سیتکام چهاردوربینه هیچوقت بالاتر از کمر نداری. این نزدیکترین حالتییه که میتونی باشی. ولی اینجا میتونم نمای نزدیک بگیرم، واسه همین مجبور نیستم به همون اندازه بنویسم چون حالا احساسات از روی صورت معلوم میشه.
بالاخره به یه مقطعی از زندگیت میرسی و میگی تا حالا چیکار نکردم؟ میخوام چیکار کنم؟ دو تا چیز وجود داشت. یکی کمدی بود. شاید در طول سالها چند تا کمدی کار کرده بودم، یهکم هم رومانتیک، مثلن جنگ رزها که دنی کارگردانش بود. یه فیلم هم بود که دوستش داشتم به اسم پسران شگفتانگیز. ولی باز فکر نمیکردم مردم من رو به عنوان کمدین بشناسن، واسه همین میخواستم کمدی یاد بگیرم. در مورد کمدی مبتنی بر حرکت حس خوبی داشتم، اما زمانبندی مناسب برای کمدی واقعن بحثش فرق میکنه.
افرادی مثل آلن آرکین کارشون حرف نداره. امسال هم پل رایزر رو داشتیم. کارشون رو تماشا میکنم و میبینم که اونها دقیقن میدونن چه عکسالعملی داشته باشن. زمانبندی خیلی مهمه. برای من فرصتی برای یادگیری دربارهی یه دنیای جدید بود، چیزی بود که تا حالا ندیده بودم و عاشقشم. حس یه دانشآموز رو دارم چیزی جدید یاد میگیره و این عالییه.